.تكفير حاجي شيخ هادي نجمآبادي
گاه روحانيان متقي و پاكدامن، كه اعمال نارواي ملاهاي قشري و مغرض را مورد انتقاد قرار ميدادند، از بلاي تكفير مصون نبودند؛ چنانكه آقاي شيخ هادي نجمآبادي كه در علم و تقوي و آزاديخواهي
______________________________
(1). فرماندهان كرمان از شيخ يحيي احمدي كرماني باهتمام دكتر باستاني پاريزي به نقل از فرهنگ ايران زمين ج 12 ص 25 به بعد.
(2). ر. ك: همان، ص 790.
ص: 519
و پاكدامني در عصر خود، كمنظير بود، چون رفتار آخوندها را تقبيح ميكرد به اتهام بابيگري تكفيرش كردند، و سالها در گوشه انزوا، عمر خود را با شرافت به پايان رسانيد و جز با عدهاي معدود از اهل علم معاشرت نداشت.» «1»
ايوانف، در تاريخ معاصر ايران، راجع به موقعيت اجتماعي روحانيان، چنين مينويسد:
«روحانيان مسلمان شيعه در حيات اجتماعي و سياسي كشور، مقام بسيار مهمي داشتند. روحانيان بزرگ با در دست داشتن اداره امور زمينهاي موقوفه، در واقع گروه خاصي از فئودالهاي زميندار را تشكيل ميدادند. روحانيان ارشد، يعني مجتهدين و علما، از نظر قانونگزاري، مقام والايي داشتند و از حق استثنايي تفسير قرآن و احكام شريعت و احاديث و انطباق آنها با شرايط موجود برخوردار بودند؛ و نيز مسائل حقوقي، از قبيل امور مربوط به وراثت و زناشويي و معاملات تجاري و غيره، كه بر مبناي شريعت استوار بود، در دست روحانيان قرار داشت.
روحانيان بمنظور تحكيم نفوذ خويش، از رسم بستنشيني يا تحصن، كه بموجب آن افرادي كه تحت تعقيب مأمورين دولت بودند ميتوانستند با پناهنده شدن در مساجد و اماكن مقدسه مصونيت پيدا كنند، حمايت ميكردند. نظارت به امور كليه مدارس كشور نيز بر عهده روحانيان بود. مجتهدين و علماي اعلام، از نفوذ فراواني برخوردار بودند، و در اداره امور كشور دخالت ميكردند. لذا بين آنان و هيأت حاكمه قاجار تضادهايي وجود داشت كه در اوايل قرن بيستم، بر اثر تشبثاتي كه ناصر الدين شاه بمنظور اصلاح سيستم قضايي و محدود كردن قدرت محاكم روحاني و معمول داشتن بعضي از رسوم اروپايي در دربار به عمل آورد، اين تضادها شدت پذيرفت. ضمنا موقعيت اجتماعي و اقتصادي روحانيان متوسط الحال و فقير با روحانيان متنفذ اختلاف فراوان داشت، و در ميان دو گروه اخير، عدهاي خواهان اصلاحات اجتماعي و استقرار رژيم قانوني بودند.» «2»
از دوره فتحعلي شاه به بعد، در اثر نفوذ سياست استعماري اجانب به ايران، و توسعه فعاليتهاي اقتصادي و فرهنگي بين شرق و غرب، و آمدن كارشناسان نظامي و اقتصادي به ايران و رفتوآمد ايرانيان به كشورهاي غرب، خواهوناخواه، افكار و انديشههاي جديد در بين طبقات مرفه و ممتاز ايران راه يافت و عدهاي به نظام غلط اجتماعي، سياسي و اقتصادي و مذهبي ايران پيبردند، و در گوشه و كنار به بحث و گفتگو پرداختند. بقول ملكزاده در آن دوران، «طرفداران فلسفه نوين، كه در دوره استبداد آنان را فرنگيمآب ميخواندند و امروز مشروطهطلب و آزاديخواه، مينامند، در ايران انگشتشمار بودند، و شايد عده آنها از چندصد نفر تجاوز نميكرد و دائما هدف تير بيدادگري طبقه حاكمه و روحانيان بودند؛ گويا دستگاه استبداد و روحانينمايان، استنباط كرده بودند كه اين عده ناچيز، كه اكثرشان از طبقه متوسط مردم بودند؛ بساط ستمگري و سالوسي را خواهند برچيد، و طومار استبداد و ظلم را خواهند دريد، و پرچم آزادي و مساوات را بلند خواهند كرد و تفكيك قوه روحاني از قوه سياسي را اجرا خواهند نمود، و حكومت مردم بر مردم را در روي شالوده يك قانون اساسي، استوار خواهند
______________________________
(1). همان، ص 97.
(2). تاريخ معاصر ايران، پيشين، ص 14.
ص: 520
كرد. اين بود كه چون كسي پا از دايره كهنهپرستي و استبدادپسندي بيرون مينهاد و گامي در راه حقوق مردم برميداشت و كلمهاي از مساوات اجتماعي و آزادي بر زبان ميراند و يا قدمي بر مخالفت ظالمين و ستمگران برميداشت، محكوم به بدترين مجازات ميشد، و او را به اتهام بيديني و لامذهبي و يا جمهوريطلبي از پاي درميآوردند.
در آن زمان، طرفداري از آزادي عقيده، بزرگترين گناه، محسوب ميشد و آزاديخواهي و عدالتجويي بالاترين جرم بود، و طرفداري از تمدن و فرهنگ نوين ذنب لا يغفر محسوب ميشد.
نه فقط اصول نظري و مسائل كلي، از قبيل مشروطهخواهي يا جمهوريطلبي، مردود بود بلكه مخالفت با خرافات كودكانه و عادات مذموم، جرم شناخته ميشد. چنانچه كسي اظهار ميكرد كه اطفال مكتب را به جاي نشاندن در روي پلاسهاي كثيف در روي نيمكت چوبي بنشانند، به فرنگيمآبي معروف ميشد، و مورد بياحترامي قرار ميگرفت. و يا شخصي لباس كوتاه دربر كرده و كفش پاشنهبلند بر پا ميكرد، از مقررات آيين اسلام خارج شده بود. هرگاه از خانه كسي صداي آواز يا ساز به گوش ميرسيد، صاحبخانه متهم به بيديني ميشد و گاهي هم خانه و كاشانه او، به باد يغما ميرفت، در روي صندلي نشستن تقليد از كفار قلمداد ميشد. تراشيدن صورت و گذاردن موي سر ممنوع بود.
هرگاه خداي نخواسته اشخاصي به فراگرفتن زبان اجنبي و آموختن علوم طبيعي و جغرافيا، مبادرت ميكردند بدون شك بيدين و بيايمان بودند، و مورد تمسخر و نفرت مقامات متنفذ و انگشتنماي عوام و خواص ميشدند. پيروي از عادات و آداب اروپاييان مردود بود.
در نظر روحانينمايان، مسلمان واقعي كسي بود كه موي سر را تراشيده، شارب خود را زده، ريش را رها كرده و همه هفته خضاب كند. و كساني كه از خضاب كردن خودداري ميكردند، مورد سوء ظن متوليان دين قرار ميگرفتند.
روضهخواني در شبهاي عروسي، كه شب شادماني بود، از واجبات شمرده ميشد.
معاشرت با غير شيعه حتي با اهل كتاب ممنوع بود ... نقاشي و پيكرسازي بطور قطع ممنوع بود.
استعمال اغذيه اروپايي ممنوع بود، حتي متشرعين از خوردن سيبزميني و گوجهفرنگي كه از اروپا به ايران آمده بود خودداري ميكردند، و شرب ليموناد را مكروه ميدانستند ...
پليس دين، كه از طلاب علوم دينيه تشكيل شده بود، چون افواج منظم در مدارس جاي داشتند و تمام زندگي فردفرد مردم را تحت نظر گرفته و به اصطلاح خود، عمل امر به معروف و نهي از منكر و مقرراتي را كه روحانيان تعيين كرده بودند، انجام ميدادند.» «1»
آخوندزاده، منتقد معروف، در مقام انتقاد، از اوضاع اجتماعي آن دوران و روش ارتجاعي طبقه روحانيان، مينويسد: «علماي ما بجاي اين كه ملت را از اعتقادهاي پوچ برهانند و آنان را تشويق كنند كه مريضخانه بسازند و مدارس عاليه بجهت علم طب و حكمت و شيمي و ساير علوم با منفعت، بنا نموده ملت را از نكبت جهالت خلاص كرده به روشنايي علم
______________________________
(1). تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، پيشين، ص 94 به بعد.
ص: 521
و بصيرت داخل سازند، به اعمال بيفايده ناپسند، ترغيبشان ميكنند؛ از آن جمله است بساط تعزيه و عزاداري. بناي تعزيه را در روزگاري، ديلميان و صفويان به اقتضاي سياست، رواج دادند. آن سبب حال از ميان رفته، اما به هركجا ميروي، تعزيه برپاست، مگر مصيبت و درد خود آدم كم است كه با نقل گزارش هزارساله، اوقات خود را دايما تلخ بكنند و بجهت عمل بيفايده، از كسب و كار باز مانند ... از اين تعزيهداري اصلا نه براي تو فايدهاي هست و نه به جهت امام. وقت خود را به كارهاي عظيم صرف بكن. ببين خلق عالم چه ترقيات ميكنند.
آخر تو نيز حركتي بكن و قدمي به عالم پيشرفت و تكامل بگذار. ميپرسم: حاصل محبت مردگان اين قوم بيگانه نسبت به اهل ايران، به غير از بدبختي چهچيز است؟ بزرگان اين قوم بيگانه، مادام كه در حال حيات بودند خودشان ايران را ويران كردند، حالا كه مردهاند و خاك شدهاند، اهل ايران به واسطه ارادت به ايشان مبتلاي انواع مصايباند. آيا از ترس علما ... و از واهمه عوام ميتواني كه دهان باز كرده بگويي، اي بيچاره خلق، تعزيه ميداري ... بر سروسينه ميكوبي به هرصورت، به تن و اندام خود چرا كارد و خنجر فرو ميكني؟
عالمان و واعظاني هستند كه با تعليم و تلقين خود، كامراني را از مردم گرفتهاند، و نميگذارند بيچاره عوام از نعمات الهي برخوردار گردند. نغمهپردازي مكن حرام است، به نغمات گوش مكن حرام است ... تئاتر يعني تماشاخانه مساز حرام است، به تئاتر مرو حرام است، رقص مكن مكروه است، ساز مزن و به ساز، سماع مكن حرام است. شطرنج و نرد مباز حرام است. خبر ندارد كه اگر آن كارها در حد اعتدال باشد، به ذهن جلا ميدهد و جوهر عقل را زياد ميكند ... كنارهجويي از عوامل فرح و سرور، حواس را معطل و عقل را مكدر ميكند. شما بايد از علم طبيعت مطلع بشويد تا حقيقت اين اشياء را فهم توانيد كرد. اگر حرمان اين لذايذ در دنيا موجب ترقيات ميشد، زاهد بايستي اعقل ناس باشد، و حال آنكه كودن ناس و ابله زمانه است.» «1»
پيشوايان مذهبي نهتنها در مسائل عقيدتي و فقهي مداخله ميكردند بلكه گاه در امور سياسي و مسائلي كه مطلقا با عالم روحانيت ارتباط ندارد، دخل و تصرف ميكردند، و افكار و انديشههاي باطني و زيانبخش خود را به مردم تحميل مينمودند.
«در تاريخ منتظم ناصري، جزء وقايع سال 1241 هجري (1825 م.) چنين مينويسد: «در اين سال، علماي اعلام از سوء سلوك كارگزاران روس نسبت به مسلمانان گنجه و قرهباغ خبردار شده، به وجوب جهاد فتوا دادند. و آقا سيد محمد مجتهد اصفهاني، از عتبات عاليات به حضور خاقان صاحبقران آمده، در اين باب ابرام نمودند.
هم در اين سال، ايلچي روس كنياز بخشكوف به دربار همايون آمد و چون الكساندر امپراتور روس در اين سال وفات كرد و قبل از فوت تختي از بلور براي هديه خافان صاحبقران به فرمان او ساخته بودند، امپراتور نيكلا كه بجاي او جلوس كرده بود آن تخت را با ايلچي مشار اليه به حضور حضرت صاحبقران اهدا و ارسال داشت.
______________________________
(1). فريدون آدميت، انديشههاي ميرزا فتحعلي آخوندزاده، ص 210 به بعد (به اختصار).
ص: 522
بعد از ورود ايلچي، علماي اعلام و مجتهدين با احترام به اردوي معلي آمدند و آنچه ايلچي از صلح و مصالحه سخن راند، علما را مقبول نيفتاد و اعليحضرت همايون را بر جهاد تحريص كرده از وجوب آن سخن راندند و اصرار كردند. ايلچي مأيوس بازگشت و عساكر ايران به اطراف مأمور شدند و با قشون روس به زدوخورد مشغول گشتند.»
در اينجا بايد اعتراف نمود با تمام تجربههاي تلخي كه فتحعلي شاه و نايب السلطنه و دربار ايران از جنگهاي گذشته با روسها حاصل نموده بودند، در اين موقع هيچ مفيد واقع نشد، و مجددا با تمام ضعف و ناتواني، با روسها درآويختند. از زمان جنگ سابق كه با معاهده گلستان خاتمه پيدا كرد تا اين تاريخ، چهارده سال گذشته بود. در اين چهارده سال، اقلا به فكر دفاع صحيح نيفتادند تا بتوانند در مقابل 20 هزار قشون روس مقاومت كنند ... حقا بايد گفت شاه و درباريان همه دستبهدست هم دادند تا حيثيت ايران را به باد دهند ... اين جنگ قريب دو سال طول كشيد. در همهجا قشون ايران عقبنشيني كرد و قشون روس جلو آمد، تبريز را هم برحسب دعوت سكنه آن اشغال نمودند و از آنجا تهران را هم تهديد كردند.» «1»
در آثار و كتب تاريخي، نمونههاي بسياري از مداخلات ناروا و بيمورد روحانيان در امور غيرشرعي به چشم ميخورد، حتي بعضي از روحانيان مغرض دستور تخريب بناهاي تاريخي را نيز دادهاند. مؤلف خلد برين مينويسد:
«شرح املاك موقوفه شيخ ابو مسعود «رازي» و ذخاير كتب و اهميت مزار او مفصل است، و نگارنده را در اين خصوص، حكايات و اطلاعاتي است كه فعلا از نگارش آن صرفنظر مينمايم. مع الجمله، روزبروز شكوه و رونق و عظمت اين مزار زياد ميشد و علاقه مردم به زيارت اين شيخ جليل بيشتر ميگشت. يكصد سال قبل، يك نفر از بزرگان علماي جبل عامل وارد اصفهان گرديد. كثرت اياب و ذهاب ... يا جهات ديگر، باعث سلب آسايش ايشان گرديد.
به اينجهت، آن عالم در صدد تفحص حال شيخ ابو مسعود برآمد، و نتيجه تفحص ايشان اين شد، كه شيخ ابو مسعود يكي از مشايخ صوفيه اهل سنت است، و بايد مزار و آثار او را از بين برد و مردم را از زيارت او منع كرد. عناصري كه هميشه منتظر اينگونه فرصتها هستند، وقت را غنيمت دانسته همهروزه بيل و كلنگ را به دست گرفته و در منزل آن عالم ميآمدند، و بالاخره روزي آن عالم حكم خرابي را داد و همان عناصر هم اجرا نمودند. اثاثيهاي كه در عرض هشتصد سال مردم با اعتقاد، اهدا نموده بودند، به دست همان عناصر به يغما رفت. حمام شيخ و مسجد و صحنين، به خانه و آشيانه مبدل گرديد.» «2»
يك روحاني متعصب
«در سال 1295 هجري قمري، فرهاد ميرزا معتمد الدوله والي فارس، معجري چوبي بر دور قبر حافظ ساخت و پس از آن، گويند شخصي از پارسيان يزد كه به ديوان حافظ تفأل زده بود ... قبر خواجه را تعميري كرد و معجري بر بالاي آن آرامگاه ساخت. اما يكي از روحانيان شيراز به نام حاج سيد علي اكبر فال اسيري، به عنوان
______________________________
(1). محمود محمود، تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس، ص 67- 266 (به اختصار).
(2). شيخ احمد واعظ بيان اصفهاني، در خلد برين در احوال خطباء و واعظين، ص 169 به بعد.
ص: 523
اين كه چرا يك پارسي زرتشتي قبر خواجه شيراز را مرمت نموده، معجر را سوزانده و قبر را به همان حال خراب بازگردانيده است. يا للعجب كه روزگار چه بازيها دارد و بر سر قبر شاعري كه از همت بلند پاي بر سر اين نوع تعصبات جاهلانه نهاده بلكه جنگ هفتاد و دو ملت را نيز افسانه دانسته، چه رياها ميكنند و چه تزويرها و سالوسها نشان ميدهند.» «1»
مداخلات نارواي روحانيان در امور مملكتي تا طلوع مشروطيت دوام يافت. ظفر السلطنه در اواخر رجب 1323، به كرمان حركت ميكند. «پس از ورود ظفر السلطنه، شبي حاج ميرزا- محمد رضا از روحانيان، براي شركت در روضهخواني، ميرود به خانه يكي از كسبه كرمان.
شخصي از مردم بازار، به آقا ميگويد در همسايگي من شرابفروشي است، استدعا دارم او را منع فرماييد. جناب آقا شرابفروش را احضار و به ترك اين كار موعظه ميكند. او نيز بساط خود را به خاك ميريزد و غائب ميشود، ولي روز چهارشنبه كه آقا در خواب بود چند نفر به خانه يهوديها رفته چند ظرف شراب آنها را شكستند و گفتند حكم آقاست.
عصر چهارشنبه، ظفر السلطنه، عدل السلطنه، و معتضد ديوان را فرستاد پيش حاج محمد- رضا، كه اين چه واقعه است؟ و مرتكبين بايد تنبيه شوند. جناب آقا فرمود: شما ميدانيد كه من نوكر شخصي ندارم و نميدانم مرتكب اين عمل كه بوده است. شب جمعه، آقا عزم كرد كه به ارض اقدس مهاجرت كند. در حال عزيمت، هزاران نفر از مردم، آقا را روي دست به طرف شهر برگردانيدند.
ظفر السلطنه حاج محمد رضا را از عواقب اين كارها برحذر داشت. دو نفر شاهزادهاي كه محرك واقعي اين جريانات بودند، جمعي تفنگچي و سرباز به خانه حاج- محمد رضا فرستادند. دو نفر از تماشاچيان كشته شدند.
سرانجام، حاج محمد رضا و عدهاي از روحانيان دستگير شدند. «لدي الورود اعدل الدوله و عين الملك به اين عنوان كه حكم ظفر السلطنه است، پاهاي آقا را به فلك بستند. چند چوب كه زدند، محمد خان سرتيپ داماد آقا باقر خود را روي پاي آقا انداخت. بعد از آن، آقا شيخ محمد صادق را به فلك بستند. پس از خوردن چند شلاق، سران سپاه مانع شدند. با اينكه خوانين وكيلي از هواخواهان حاج محمد رضا بودند احدي از ايشان حمايت نكرد. اگر زنهاي كرمان در مقام حمايت و نصرت او برنيامده بودند هر آينه معدوم شده بود ...
روز شنبه مردم فهميدند چه شده، ازدحامي شد. علماي كرمان هيچيك در نماز جماعت و مسجد ناظم الاسلام كرماني نويسنده تاريخ بيداري ايرانيان
______________________________
(1). كريم خان زند، پيشين، ص 302- 301.
ص: 524
حاضر نشدند. خبر به تهران رسيد و با كوشش طباطبايي در 28 رمضان، ظفر السلطنه از حكومت معزول و شاهزاده فرمانفرما را بجاي او گسيل داشتند. فرمانفرما آقا را به مشهد روانه كرد، ولي اين خبر در تهران سبب برآشفته شدن علما و آزاديخواهان گرديد. مجد الاسلام و ناظم الاسلام كرماني از اين وقايع استفاده كردند، و عزل عين الدوله و صدور فرمان مشروطيت را خواستار شدند. حاج محمد رضا دو ماه بعد، از مشهد به كرمان بازگشت.» «1»
غير از آقا شيخ هادي نجم آبادي، اقليتي از علما و روحانيان كه در مظالم و بيدادگريهاي هيأت حاكمه شركت نميكردند، و از نعمت شخصيت و شرافت برخوردار بودند، غالبا مورد ظلم و جور دستگاه قرار ميگرفتند، و گاه مأمورين ديواني به دستور زمامداران وقت، به املاك و دارايي آنها نيز تعدي و تجاوز ميكردند.
مندرجات نامه حاج محمد صادق قمي، به ناصر الدين شاه، وضع روحانيان وابسته به مردم را به خوبي روشن ميكند:
نامه حاج ملا محمد صادق قمي به ناصر الدين شاه
حاجي ملا محمد صادق قمي از علماي بزرگ قرن سيزدهم قم و معاصر ناصر الدين شاه بود. او طي نامهاي گلهآميز، خطاب به ناصر الدين- شاه، پس از مقدمهاي چنين مينويسد: «... آن مواهب بيپايان و آن عطاياي بيكران، كه بايد به عامه رعايا عايد شود، انصاف و عدل است، كه هيچ مملكت و هيچ رعيت آرامش و آسايش نداشته و ندارد الا به اين خصلت حميده و اين صفت پسنديده. خلفا در اين معني، اهتمام تمام داشتهاند، و پيوسته در مجالس خود، علما و وعاظ را ملتزم نموده ... بلكه مجبور مينمودند تا از آثار پسنديده، كه نتايج عدل است، همهروزه محظوظ باشند و از اختلاف مملكت و ملت، كه نتيجه ظلم و جور است، محفوظ مانند. با اين خصال، ايشان را خلفاء جور ميگويند. در دنيا با اين لقب زشت و در آخرت محروم از بهشت خواهند بود؛ چرا كه در اظهار يك كلمه حقه مضايقه كردند ...» سپس از عدالتخواهي ناصر الدين شاه تمجيد ميكند، و نيز به مظالم وزراء او اعتراض مينمايد و مينويسد: «... در هر روز، هزاران كلمه حقه را كتمان ميكنند و هزار حكم غير ما انزل اللّه را عنوان. وقتي در حضرت نوشيروان از عدلش وصفها راندند؛ گفته بود، عدلي ندارم، ولي كاري كردهام كه غير از خودم در اين مملكت كسي قدرت بر ظلم ندارد؛ و در اين دولت جاويد آيت، غير از وجود مسعود همايون، همهكس قدرت بر ظلم دارد، بلكه غالبا غير از ظلم پيشهاي ندارند ... مباشرين امور ديواني، كه گاهي «امناء» و گاه «اولياء» و گاه «رجال» و گاه «اركان» خوانده ميشوند، جمعي كسبه شدهاند كه ليلا نهارا، معامله ميكنند، هر حكم كه درباره هر يك از ايشان ميشود، اغماض و اهمال را فرض ميدانند، و قرض ميدهند تا در خوردن مال ديوان يا اتلاف جان و مال مسلمانان، به اضعاف بلكه به آلاف استرداد كنند، چنانكه برملا ميگويند، با فلان امير يا فلان وزير يا فلان حاكم چگونه ميتوان درشتي كرد، و زشتي نمود.
يا فلان دستخط را چگونه ميتوان مجري داشت؟ ...
______________________________
(1). تاريخ بيداري ايرانيان، ص 52- 237 (به نقل از تاريخ كرمان، (حاشيه) ص 72- 670).
ص: 525
در هر قضيه، كه متداعيين علي السوا باشند، رجوع به مرجحات خارجيه ميشود (هر طرف به حسب اوضاع دنيا، پيش و بيش است). اگر در احقاق حق مظلومي اصرار يا اظهار ميشود، ميگويند اين دستخط ظاهري است. نميدانم بطون سبعه دستخط از كجا برايشان كشف شده كه ماها، استنباط و استخراج نميدانيم نمود؟ به چه دلالت «بگيرند» و «برسانند» را به «نگيرند» و «نرسانند» توجيه و تأويل مينمايند ...» نويسنده بار ديگر از مظالم مأمورين ديواني شكايت ميكند و ميگويد: «مردم ستمديده به هيچكس دسترسي ندارند» بطوري كه «ملهوف و مظلوم وارد ميشوند و مأيوس و محروم مانده، مقروض و مغموم مراجعت مينمايند. و در پاسخ اعتراض مردم ميگويند ... طرف مقابل سخت است، دستخط مبارك سست است و ظاهري است، فلان عمله خلوت، از باطن خبر دارد، ميگويند از تلون و تجدد انديشه داريم، از ناسخ و منسوخ ميترسيم. به خداوند متعال، چنين است كه ميگويند- ضبط ضياع و عقار، و حفظ جلال و وقار، و اصلاح امورات و توجه به دهات و قنوات خود، مجال نميدهد اعانت مظلومي يا اغاثت ملهوفي كنند.
به عرض كسي گوش نميدهند، بدهند ملتفت نميشوند، بشنوند جواب نميگويند ... اگر بعد از قرني، يك نفر پيدا شود كه در احقاق حق و رفع ظلم، سيف قاطع باشد، او را به فساد عقيده و سوء طريقه نسبت ميدهند ... اينهمه عداوت با شرع از چه بابت است؟ ... احكام خدا را افسانه ميدانند، دين و جماعت را دكانداري ميشمارند، مرافعات شرعيه را مدد معاش ميگويند، صيغ شرعيه را مكر و حيله مينامند ... هر دقيقه، داعي را حيرت بر حيرت افزوده ميشود كه كار اين مردم با اين وزرا چگونه خواهد شد. اگر عرض كنم، فلان شخص به دستخط مبارك و توقيع همايون، وقعي نگذاشت ... باز به همان وزير رجوع ميشود ... اين امنا، غير از كارهاي خود هيچ امر را كار نميدانند و به درد احدي نميرسند ... بر اين مشت رعايا رحم كنيد، از دست رفتند، فريادرس ندارند، چيزي براي ايشان، باقي نمانده است. بضاعت و سرمايه، كه هزار رعيت به آن تعيش ميكنند، اسباب يك اطاق شد؛ و ملكي كه هزار نفر به آن نان ميخورند، به خرج طويله امير و وزيري رفت- چه بلايي شدند بر جان و مال مسلمين!
نميدانم كار اين مردم به كجا ميرسد. اگرچه ميدانم بعد از اين عريضه، كه محض رضاي خدا و اطلاع سايه خدا، خود را مكلف و مأمور دانسته بيملاحظه به عرض رسانيدم، ديگران از جانب مقرب الخاقان، حاجي ميرزا نصر اللّه، وكيل، وكيل مطلق بلاعزل خواهند بود، و هست و نيست مرا بر باد خواهند داد.
محض قوام دولت و نظام ملت ... باز عرض ميكنم، با اين حالتها، مردم تمام خواهند شد و خراب ميشوند، آبادي عباد و عمارت بلاد و رفع فساد نخواهد شد. از عمر دعاگو چيزي باقي نمانده است؛ فردا از اين شهر و عنقريب از دنيا خواهم رفت.
در شهري كه احكام و اركان دين را افسانه ميشمارند، دستخط مبارك پادشاه اسلام را محل اعتنا نميدانند، توقف حرام است. هرقدر زودتر برويم دير شده است؛ بايد برون كشيد از اين ورطه رخت خويش ... عرض ميكنم، هفتاد سال است در نشر احكام شرعيه شما خود- داري نكردم، جواني را به پيري رساندم، بر من ظلم كردند. به پادشاه اسلام تظلم كردم، هشت دستخط اكيد صادر فرمودند، رجال دولت اعتنا نكردند ... خدا را به شهادت ميطلبم كه در
ص: 526
نهايت يأس و دلتنگي از حقوق خود صرفنظر كردم، و از اين شهر رفتم ... ميترسم كه اين مظلومين از اين درگاه مأيوس شوند و رو به درگاه قاضي الحاجات برند ... از آه مظلومين بايد ترسيد ...» «1»
يكي از مشكلات و بدبختيهاي بزرگ مردم و دستگاه قضائي ايران تا قبل از استقرار مشروطيت، صدور احكام ناسخ و منسوخ از طرف روحانيان وقت بود. اين دسته از روحانيان، بدون اينكه به آبرو و حيثيت اجتماعي خود بينديشند و از مردم شرم و حيا كنند، به دست عارض و معروض، احكام متضاد ميدادند و دستگاه ناقص و فاسد دادگستري را با مشكل بزرگي روبرو ميساختند. مخبر السلطنه در كتاب خود، مينويسد:
در سال 1326، كه من وزير دادگستري بودم، انجمن اصناف، علت فساد دادگستري را نرسيدن حقوق كارمندان ميدانست، ولي «عيب اساسي عدليه امر ديگري است. در مدت تصدي، آنچه بر من معلوم شد، اشكال در احكام متضاد است؛ چه شرعي چه عرفي. ناسخ و منسوخ در دست عارض و معروض است و عدليه در تشخيص، مستأصل. لازم است علما ترتيبي بدهند كه بين حق و باطل امتياز بشود. سيد عبد اللّه موقعي به دست آورده از مجلس برخاست و گفت حالا كار به جايي رسيده است كه ميگويند، حكم خدا را بايد سوزاند ... شب، صدر العلما كه در بازار آبرويي داشت، رؤساي اصناف را خواست كه مخبر السلطنه كفر گفته است.» «2»
حاج سياح در خاطرات خود مينويسد كه در ايران «هزاران اشخاص تنبل به زي سادات و بني هاشم درآمده، عمامه يا شال كبود يا سبزي را دليل گرفتن مال مردم و مفتخوري قرار دادهاند. بسياري از مردم، به يك خواب جعلي يك آدم فريب، قبري يا سنگي را امامزاده ناميده معبد و ملجأ، بلكه قاضي الحاجات ساختهاند، عوام را به دام كشيده و مالشان را ميگيرند. به هر سمت ايران، هزاران قبر به اسم امامزاده فلان و فلان موجود است. اگر قرآني به خط كوفي پيدا شده، نسبت آن را به يكي از ائمه داده، حاجت را از آن ميخواهند؛ و اين، وسيله مفتخوري جمعي گرديده. دعانويسي، طالعبيني، جنگيري، رمالي، جفاري و از اين قبيل امور و نام امام را وسيله نان پيدا كردن از قبيل مداحي و درويشي يا تعزيهداري و چاوشي و غيرهها- كه حد و حصر ندارد؛ و نميدانند كه همان مردگان ... بدترين اعمال، بيكاري را شمرده ... تمام جهد ايشان رفع خرافات بوده است.» «3» حاج سياح مينويسد، در طي مسافرت، به دهي رسيدم به نام «سوريك». همينكه مردم شنيدند كه من سياحم، به دور من حلقه زدند.»
از شهر زنان، و جماعت سگساران و آدمهاي يكچشم و دوالپا و غول بيابان و ديو، سؤالات ميكردند، و از احوالات آدم آبي ميپرسيدند. اما من، كه چندين سال بود اين حرفها از گوشم افتاده بود سر به زير انداخته نميدانستم چه جواب بگويم.
______________________________
(1). مجله وحيد، (به نقل از خواندنيها، شماره 79، چهارم تير 1353) به اشاره دوست ارجمندم آقاي بهرام- آرين نقل گرديد.
(2). خاطرات و خطرات، پيشين، ص 167 (به اختصار).
(3). خاطرات حاج سياح، پيشين، ص 26- 25 (به اختصار).
ص: 527
بعضي آمده دعا ميخواستند از چلهبندي و زبانبندي و دعاي محبت و عداوت و باطل السحر و چهل ياسين و از اين قبيل امور. من عذر ميخواستم تا هنگام خواب، ايشان رفتند و من آسوده افتادم، لكن چه آسودگي! دلم به حال اين مردم بيصاحب آتش گرفت؛ سبحان اللّه! سلاطين مستبد و ملاهاي طماع، براي رواج بازار خودشان، يك مشت بندگان خدا را از بيتربيتي و جهالت بچه نوع گرفتار كرده و خود بر خر مراد سوار شدهاند. مردم عالم در چه كارند و ايران چه خر بازار است! اعتقاد اين بيچارگان به اين خرافات هزاران درجه از كشتي بخار و الكتريك و تلفون و ترقيات جديد بيشتر است. آخوندها دوالپا و شهر زنان و سگساران و حكايت غولان را به نظر ايشان، موافق شرع جلوه داده، اما وجود امريكا و كشف اقطاب دنيا را، مثل الكتريك، منافي دين ناميدهاند. «1»
حاج سياح در اصفهان، ضمن گفتگو با ظل السلطان، از مظالم عالمنمايان اظهار ملال ميكند و ميگويد، شكارچيان دو گروهند. «شكارچيان جسم، امراء و مقتدرانند كه شكار ايشان با تفنگ و گلوله تير است، و طايفه ديگر از دراويش و عرفانبافان و عالمنمايان و سحر و شعبده و فال و طالع و تسخير و كيميابافانند، كه اينها روح عوام و مردم بيچاره را به دام تزوير ميكشند و قرباني خيالات خود ميكنند.» «2»
احمد امين، كه در اواخر سلطنت ناصر الدين شاه به ايران آمده است، در مورد روحانيان مينويسد: «علما را «آخوند» و بزرگان علما را «مجتهد» مينامند. «بزرگترين مجتهدين شيعه، كه در عراق عرب، در كربلا و سامره مقيم است سيد حسن شيرازي ميباشد» در مورد مجتهد تبريز مينويسد كه مردم آذربايجان نسبت به او احترام فراوان قائلند. «در موقعي كه سواره در خيابان حركت ميكند، تماس با مركب وي، شرف عظيمي محسوب ميشود.»
از مجتهدين، آنها كه سيدند، بيشتر مورد احترام عمومي هستند. حكومت، فوق العاده از مداخله مجتهدين و سادات در امور دولتي بيزار است.
اگر در شهري چند نفر مجتهد باشد، دعاوي به مجتهدي كه طرفين دعوي مشتركا حكميت او را بپذيرند، ارجاع ميشود. در صورت اختلاف، ممكن است مجتهد را با قرعه تعيين نمايند.
مديوني كه از طرف دولت تحت فشار قرار گيرد، اگر به خانه يكي از مجتهدين پناهنده شود، در خانه وي مرافعه ممكن است به مصالحه ختم شود و سندي تنظيم گردد، ولي در موقع پرداخت باز مديون ميتواند به خانه مجتهد ملتجي شود، نهايت ممكن است حق داين به اين ترتيب تلف شود.
علما و ساداتي كه به خانه صدر العلماء پناهنده شوند، حكومت قادر نيست آنها را توقيف نمايد. عدهاي به امامزادهها يا شاهزاده عبد العظيم پناهنده ميشوند و از طريق متوليان حمايت ميگردند.
اگر اهالي از والي ولايتي شكايتي نمايند و مسموع واقع نشود، اهالي به امامزاده
______________________________
(1). همان، ص 30.
(2). همان، ص 43.
ص: 528
ملتجي، و عزل وي را خواستار ميگردند. كساني هم كه به زير توپ شاهي در سراي شاهي التجا نمايند، تا از زير توپ خارج نشوند، نميتوان آنها را توقيف نمود و در تمام مدت، كه به اين وضع باقي هستند، از طرف اهالي اعاشه ميشوند.
الحاصل براي فرار يك جاني و قاتل و مديون، وسايل خاص متنوعي موجود است.
سادات از احترام و مزاياي بسياري برخوردارند. استفاده از خمس موجب شده است كه روز بروز بر تعداد آنها افزوده شود. سادات با شال سبز و عمامه سياه، كارشان مرثيهخواني و گاه در شمار اصنافند. اگر كسي از طرف سادات مضروب شود و قادر به دفاع از خود نباشد، ديگري يا دولت از او دفاع نميكند، چون اعمال بيرويه سادات رو به تزايد است، دولت شخصي به نام نقيب السادات را براي تقسيم خمس و جلوگيري از كارهاي بيرويه آنها تعيين كرده است.» «1»
در دوره مظفر الدين شاه، امين الدوله سعي ميكند مذهب را از سياست تفكيك كند و روحانيان را از فعاليتهاي سياسي بركنار دارد. براي اجراي اين نقشه، «از ابتداي رياست خويش به روحانينمايان بياعتنايي مينمايد، و دست دخالت آنها را تا آنجا كه ميتواند، از كارها كوتاه ميكند (كاملا برخلاف امين السلطان). آقايان، از يك طرف نميتوانند اين بياعتنايي صدر اعظم را تحمل كنند و از فوايدي كه از مسند صدارت به آنها ميرسيده محروم بمانند و از طرف ديگر، در مقابل اقدامات اساسي امين الدوله، كه موجب بيداري و هوشياري ملت و كسادي بازار آنهاست، ساكت و بيطرف بمانند. بالاخره روحانيان در مدرسه خان مروي براي مطالبه موقوفهاي كه ميخواهند در دست آنها بماند، مجتمع ميشوند، و چون نتيجه نميگيرند، دولت را تهديد ميكنند كه اگر مقضي المرام نگردند همه، ايران را ترك ميكنند و در عتبات عاليات مجاور خواهند شد. امين الدوله از جانب شاه جواب ميدهد راه زيارت بسته نيست، هركجا ميخواهند، روانه شوند. رؤساي روحاني بعد از شنيدن اين جواب، براي برهم زدن صدارت امين الدوله، قواي خود را جمعآوري ميكنند. حتي شاه را بعنوان فساد عقيده و پيروي از طريقه شيخي، تهديد مينمايند ... تهديد مزبور بياثر نيست و بر جرأت مخالفين امين الدوله ميافزايد ...» «2»
در جريان انقلاب مشروطيت، چنانكه ضمن بيان وقايع تاريخي آن ايام در جلد دوم يادآور شديم، عدهاي از روحانيان، نظير آقايان طباطبايي و بهبهاني، در صف آزاديخواهان و اصلاحطلبان قرار گرفتند، و جمعي چون آقا شيخ فضل اللّه نوري به مخالفان آزادي پيوستند.
چون به احوال آنان اجمالا اشاره شده است، اينجا از تكرار مطالب خودداري ميكنيم. همينقدر يادآور ميشويم كه تلاش امين الدوله در راه تفكيك مذهب از سياست، بعلت عقبماندگي مردم، چنانكه مطلوب اصلاحطلبان بود، حاصل نشد، ولي از قدرت نامحدود روحانيان مخصوصا پس از استقرار مشروطيت، تا حد زيادي كاسته شد.
روحانيان در جريان نهضت مشروطيت
مقارن نهضت مشروطيت، روحانيان بزرگ از دو صف بيرون نبودند:
عدهاي كه اكثريت را تشكيل ميدادند طرفدار حفظ نظام كهن بودند و عملا از شاه و عمال او طرفداري ميكردند. در مقابل اينها، اقليتي
______________________________
(1). «ايران در سال 1311 ه. ق.» ترجمه محمود غروي، مجله بررسيهاي تاريخي، سال نهم شماره 88 و 87.
(2). حيات يحيي، پيشين، ج 1، ص 207 به بعد.
ص: 529
از روحانيان، كه مردمي شرافتمند و بشردوست بودند نظير طباطبايي و بهبهاني (علمداران مشروطيت) عليرغم منافع شخصي و طبقاتي خود، خواهان استقرار حكومت قانوني و روي كار آمدن اصول مشروطيت بودند. علاوه بر اين دو گروه، روحانيان تهيدست يعني آنهايي كه از موقوفات، سهم امام، خمس، زكوة، رد مظالم و جز اينها سهمي نميبردند، با آزاديخواهان و اصلاحطلبان همصدا بودند.
روحانيان مرتجع، تا قبل از استقرار مشروطيت، در منطقه نفوذ خود با قدرت فراوان زندگي ميكردند، و غالبا حكام و فرمانروايان زير نفوذ معنوي آنها قرار داشتند. براي آنكه خوانندگان با حدود قدرت روحانيان آشنا شوند، شمهاي از اعمال نارواي حاجي ملا محمد خمامي از علماي رشت را، در عهد ناصر الدين شاه ذكر ميكنيم: «به حاجي خمامي گزارش دادند كه يك نفر ارمني، ساكن رشت با يك زن معروفه غير ارمني، ارتباط نامشروع دارد. خمامي گفت: اگر اين ارتباط به وضعي كه تعريف ميشود توسط چهار شاهد عادل بر من مسلم شود، من حكم شرعي را در اينباره اعلام خواهم كرد. دو نفر طلبه با دو فرد عادي كه از شهود عيني واقعه بودند، حضور مرد اجنبي را در خانه زن مسلمان در حال مستي گواهي كردند. حاجي خمامي فتوي داد كه هر دو مهدور الدمند و بايد به قتل برسند. مردم متعصب به خانه آن زن ريخته ارمني را به وضع فجيعي كشتند، و زن معروفه را به جوال انداخته سنگسار كردند. خبر به تهران رسيد و ناصر الدين شاه در غضب شد، و اعتراض روسها، كار را به جاهاي باريك كشانيد.
حاجي خمامي به تهران احضار شد و به خانه حاجي ملا علي كني ورود كرد، و وقايع را از ابتدا تا انتها شرح داد. حاجي ملا علي كني كه ملاي متنفذي بود و در دربار ناصري قربي تمام داشت در مقام حمايت از حاجي خمامي، اذن شرفيابي خواست، و مهمانش را به همراه برد. شاه به حاجي خمامي تغير كرد و گفت: حكم ناشيانه دادي و روابط دو دولت را به هم زدي. اكنون خلق همسايه شمالي نسبت به ما تلخ است، بطوري كه ممكن است اتفاق ناگواري روي دهد.
چرا فكر نكردي و عاقبت كار را جلو چشم نياوردي و بدون رعايت اطراف و جوانب، دست به چنين اقدام خطير، زدي؟
حاجي خمامي گفت: من به تكليف شرعيم عمل كردم. شاه گفت: فتواي مجتهدين بايد به اطلاع مقامات دولت برسد و آنها مجري احكام باشند نه مردم. وظيفه شما اين بود كه منحرفين از قوانين اسلام را، كه مهدور الدم تشخيص ميشوند، به مقاماتي كه كيفرهاي مقرره را اجرا ميكنند معرفي نمايي. حاجي خمامي في الفور تكه كاغذي را از لاي عمامه بيرون كشيده به شاه داد و گفت: بسم اللّه، اينها مهدور الدمند، امر بفرماييد حكم شرعي درباره اينان اجرا كنند.
شاه كه تا حدي غافلگير شده بود و از طرفي نميخواست، مخالف احكام شرع معرفي شود، و از حاجي ملا علي حساب ميبرد، مجلس را به سردي برگزار و هر دو را مرخص كرد.» «1»
حاجي خمامي روحاني متنفذ و مرتجعي بود. به قول آقاي فخرايي «... مرجعيتي را كه ملا قربانعلي در زنجان، و حاجي ميرزا حسن مجتهد در تبريز، و حاجي شيخ فضل اللّه نوري در
______________________________
(1). ابراهيم فخرايي، گيلان در جنبش مشروطيت، ص 97- 96 (به اختصار).
ص: 530
تهران داشت، اين موقعيت را، حاجي خمامي در رشت دارا بود. ملايي بود مقتدر و داراي حوزه تدريس و محضرش جاي حل و فصل مرافعات و نوشتجاتش نزد حكام شرع و عرف نافذ ...
نظرش درباره نهضت مشروطيت از جوابي كه به استفتاء يكي از مؤمنين نوشته است روشن ميشود:
سؤال:
از حضرت حجة الاسلام و مروج الاحكام و مرجع الانام، آقاي حاجي ملا محمد- خمامي، مد ظله العالي: معروض محضر انور ميدارد، در توقيع مقدس حضرت ولي عصر، عجل اللّه فرجه، به ما پيروان مذهب جعفري خطاب مستطاب چنين صادر شده است كه «اما الحوادث الواقعه فارجعوا فيها الي روات اخبارنا.» يكي از حوادث بزرگ كه در عصر ما واقع شده و در موافقت و مخالفت نمودن با آن، تكليف ما مسلمانان رجوع به شما سلسله جليله مجتهدين ميباشد، داستان مشروطيت است.
اين وضع مستحدث كه از مخترعات مردم اروپا بوده معمول به آن ملل در هيأتهاي اجتماعيه خودشان است، آيا با دين مبين اسلام سازگار است يا خير؟ و قانون و مساوات و حريت كه اساس عمده اين وضع است آيا با قوانين مقدسه شرع، منطبق ميشود يا نه؟ تكليف كافه اهل قبله، خاصه دار الشوكه، در ابقا و افناء مشروطه در ممالك اسلاميه چهچيز است؟
چون عوام الناس و افراد جاهل بايستي به حكم عقل رجوع به عالم نمايند، عليهذا بتوسط اين چند سطر، در مقام تصديع برآمد؛ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ.* جواب:
اين حادثه، كه در اين عصر واقع و تسميه به اسم مشروطه شده، اعاذنا اللّه و كافة المسلمين من شرها، قلعوقمع آن به هر مقتدري لازم است و ابدا سازگاري با قواعد اسلام و مسلماني ندارد. قانون حريت و سويت با قوانين مقدسه شريعت مطهره منطبق نيست. كدام عضو از اعضاء انسان در شرع انور به حريت موسوم است؟ خداوند متعال براي هر عضوي حدي مقرر فرموده، نه چشم و نه گوش و نه زبان و ساير اعضا را آزادي نداده، براي هريك حدي در شرع است. سويت در طبقات افراد انسان چهوقت بوده و شرع، اين سويت را كي مقرر فرموده؟ اين مشروطه كه ملحوظ افتاد، جز فتنه و فساد و ترويج باطل و توهين اسلام نيست. بر قاطبه اهل قبله و اهل اسلام است كه از اطفاء نايره اين فتنه مشروطه به جان و مال كوشش نمايند، و دين قويم اسلام را از شر اين مشروطه آسوده دارند.» «1»
حاجي شيخ فضل اللّه نوري و حاجي آقا محسن عراقي و همفكران آنها جملگي مشروطه را بدعت، و بدعت را مخرب دين اسلام و مسلماني ميدانستند، ولي همين حاجي خمامي ... بعد از پيروزي مجاهدين و فتح تهران و شروع انتخابات رشت (دوره دوم تقنينيه) حكمي صادر نمود كه ناقض حكم نخستين بود و در آن سطور زير خوانده ميشود: «بسم اللّه تعالي، بر كافه عباد اللّه واجب و لازم است، اهتمام در امر مشروطه. شك نيست كه هركس اخلال كند در امر مشروطه، داخل در جيش يزيد بن معاويه است. العجل، العجل! منتخبين را زود بفرستيد
______________________________
(1). همان، ص 95- 94.
ص: 531
كه طولش اسباب سفك دماء و نهب اموال است. و السلام علي من اتبع الهدي.» «1»
يكي از روحانيان بيآزرم خطه گيلان، مهدي شريعتمدار بوده است. اين مرد دستور داده بود جلو در ورودي منزلش را با كاشيهاي سبز تزيين كنند و عبارت «دار الشريعه» را با حروف درشت در وسط كاشيها جاي دهند، و در بالاي ساختمان مسكونيش پرچم روس برافرازند.
اين امر بر روحانيان شهر گران آمد، او را از نوكري اجانب برحذر داشتند. نپذيرفت و به كار- شكني و پروندهسازي عليه مخالفان مشغول شد و ديگران را به قبول حمايت روسها تبليغ كرد؛ از جمله شخصي به نام مقيمي، وقتي كه ديد با تهديد و تطميع ميخواهند او را وادار كنند كه پرچم روس را بالاي منزلش نصب كند، گفت: «اگر بچههايم را جلو چشمم قطعهقطعه كنند بيرق بيگانه را بالاي خانهام نخواهم افراشت.» «2»
مخالفان مشروطه
«در جريان نهضت مشروطيت، كسي كه با سرسختي با نهضت جديد مخالفت ميكرد آقا شيخ فضل اللّه نوري بود، وي ظاهرا ميگفت: «ايها الناس من به هيچوجه منكر مجلس شوراي ملي نيستم بلكه مدخليت خود را در تأسيس اين اساس بيش از همهكس ميدانم ... اختلاف، ميانه ما و لامذهبهاست كه منكر اسلاميت و دشمن دين حنيف هستند.» «3» شيخ، عليرغم تمام آزاديخواهان جهان، سعي ميكرد كه مذهب از سياست تفكيك نشود. وي پس از نخستين جشن سالگرد مشروطيت، اعلاميهاي منتشر كرد و به شعارها و راه و رسم آزاديخواهان شديدا اعتراض كرد و گفت: «آن بازار شام، آن شيپور سلام، آن آتشبازيها، آن ورود سفرا، آن عاديات خارجه، آن هورا كشيدنها و آنهمه كتيبههاي زندهباد زندهباد، و زندهباد مساوات و برابري و برادري، ميخواستيد يكي را هم بنويسيد: «زنده باد شريعت»، «زندهباد قرآن»، «زندهباد اسلام» «4»
«مصر بود كه در نظامنامه اساسي مجلس، بعد از لفظ «مشروطه» لفظ «مشروعه» نيز نوشته شود ... با آزادي عقيده و دين و قلم بشدت مخالفت داشت، و ميگفت كه ممكن نيست بر مجلس شوراي ملي يك دولت اثني عشري، آثار پارلمنت پاريس و انگليس مترتب گردد ...
با افتتاح مدارس، تربيت نسوان، و دبستان دوشيزگان نيز موافقت نداشت.» «5» تاريخ اجتماعي ايران ج3 531 مخالفان مشروطه ..... ص : 531
دهخدا در شماره 4 روزنامه صور اسرافيل، مورخ هشتم جمادي الاول 1328 ه. ق، با نام مستعار «دخو»، «با عالمنمايان مفسد و غافل از حقايق اسلام، كه ميخواهند «چند صباحي قاضي القضاة طهران باشند» به پيكار برخاسته تذكرات انتقادي درست و بجايي درباره انحطاط ملل اسلامي در نتيجه اعمال و افعال آنان، ميدهد كه در مقام انصاف، در آن وضع و روزگار، بسيار تند و دور از احتياط بوده است. ما اين مقاله را، از نظر اهميتي كه دارد، نقل ميكنيم:
ظهور جديد:
اگر به يك مسلمان ايراني بگويند مؤمن، آب دماغت را بگير؛ مقدس،
______________________________
(1). همان، ص 101.
(2). همان، ص 107- 106.
(3). اعلاميه، روز شنبه 10 جمادي الثاني 1325.
(4). اعلاميه دوشنبه 18 جمادي الثاني.
(5). راهنماي كتاب، سال دوازدهم، شماره 5 و 6، ص 233.
ص: 532
چرك گوشت را پاك كن؛ دشمن معاويه، ساق جورابت را بالا بكش، كار به اين اختصار براي اين بيچاره مصيبت و مشقت بزرگي است!
اما اگر بگويي، آقا سيد، پيغمبر شو؛ جناب شيخ، ادعاي امامت كن؛ حضرت حجة الاسلام، نايب امام باش، فورا مخدومي چشمها را با حالت بهت به دوران مياندازد، چهره را حالت حزن م ميدهد، صدايش خفيف ميشود و بالاخره سينهاش را سپر تير شماتت محجوبين، منافقين، و ناقضين عصر ميسازد، يعني تمام ذرات وجود آقا، براي نزول وحي و الهام حاضر ميگردد. منتها در روزهاي اول، صدايي مثل دبيب نمل (به نرمي رفتن مور) با طنين نحل (آواز زنبور عسل) به گوش آقا رسيده، بعد از چند روز، جبرئيل را در كمال ملكوتيش به چشم سر ميبيند.
عجب است! با اينكه امروز مزاياي دين حنيف اسلام بر همه دنيا مثل آفتاب روشن شده، با اينكه آنهمه آيات محكمه و اخبار ظاهره در امر خاتميت و انقطاع وحي بعد از حضرت رسالت پناهي وارد گرديده، با اينكه اعتقاد به تمام اين مراتب از ضروريات دين ماست، باز تمام اين پيغمبران دروغي، امامان جعلي، و نواب كاذبه، همه دنيا را ميگذارند و در همين قطعه خاك كوچك، كه مركز دين مبين اسلام است، نزول اجلال ميفرمايند.
يك نقطه اولي، يك جمال قدم، يك صبح ازل، يك من يظهره اللّه و يك ركن رابع، در هيچيك از كوهستانهاي فرنگستان در هيچيك از دهات امريكا به امر قانون و به حكم عموميت معارف، قدرت ابراز يكي از لاطائلات را ندارد. و اگر هزار بار جبرئيل براي اظهار بعثت، امر صريح بياورد، از روي ناچاري جواب صريح ميگويد. اما ما شاء اللّه خاك پربركت ايران در هر ساعت يك پيغمبر تازه، يك امام نو، بلكه نعوذ باللّه يك خداي جديد توليد مينمايد. و عجيب آنكه هم بزودي پيش ميرود و هم معركه گرم ميشود.
علت چيست؟
: علت تحريك خيال مدعيان هرچه باشد، علت قبول عامه و پذيرايي خلق ايران، دو امر بيشتر نيست: يكي جهل، ديگر عادت به تعبد. در مدت 1300 سال با آنهمه آيات بينات، با آنهمه اوامر صريحه، و با آيه وافي هدايه «وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا ...» چنان ما را به تعبد و قبول كوركورانه اصول و فروع مذهب خودمان مجبور كردند و چنان راه غور و تأمل و توسعه افكار را به روي ما سد نمودند، كه امروز در تمام وسعت عالم اسلامي ايران، يك طلبه، يك عالم، يك فقيه نيست كه بتواند اقلا يك ساعت، بدون برداشتن چماق تكفير، كه آخرين وسيله غلبه بر خصم است، با يك كشيش عيسوي، با يك خاخام يهودي و يا يك حشيشي مدعي قطبيت، اقلا يك ساعت منظم و موافق اصول منطق، صحبت كند.
اطفال ما، از تمام اصول متقنه اسلامي، فقط به حفظ يك شعر مغلق (نه مركب بود و جسم و نه جوهر نه عرض ...) اكتفا ميكنند كه در سن 80 سالگي هنوز از عهده كشف اغلاق همين يك شعر برنميآيند.
طلاب و علماي ما به خواندن يك شرح باب حادي عشر، كه وحدانيت را به سوره توحيد ثابت ميكند، قناعت مينمايند. و اگر خداي نكرده يك نفر هم از تحقيقات ابو حنيفه دست كشيده و برخلاف معني مجعولي كه به حديث شريف «الحكمة ضالة كل مؤمن» ميبندند،
ص: 533
به خواندن حكمت و كلام جسارت نمايد، آنوقت بيچاره تازه در يك منجلاب خرافات ميافتد ...
حكمت و كلام، معجوني است مضحك از خيالات بنگيهاي هند، افكار بتپرستهاي يونان ... يكنفر از علماي ما نيست كه براي دفاع از مذهب حنيف اسلام يك رساله دو ورقي چاپ كند. بلي اينانند اولياي امر، اينانند ورثه انبيا، اينانند جانشينان ائمه دين، و اينانند اشخاصي كه هنوز باز ميخواهند امين نفوس و دماء و اموال و ناموس ما باشند ...
سپس نويسنده مقاله، براي اثبات صحت گفتار خود، به مكتوبي كه از رشت رسيده اشاره ميكند و مينويسد كه سيد بدسابقهاي، به نام سيد جلال شهرآشوب، در لشت نشا اعلام ميكند كه «خوابي ميبيند كه امام عليه السلام فرمودهاند، تو نايب من هستي و در مدت 7 سال كه هنوز از غيبت من باقي است، از جانب من رئيس و پيشواي امتي؛ قول تو قول من، كرده تو كرده من است ...»
كاغذ خيلي مفصل است ولي خلاصه مطالب اينكه سيد در مدت چند روز 12 هزار مريد و معتقد پيدا كرده و ماليات هفتساله را بر اهالي بخشيده و وعده داده است كه عنقريب خود حضرت ظهور ميكند و آنوقت، هرچه فرمودند همانطور عمل خواهيد كرد.
مقاله انتقادي دهخدا در بين ملايان و عامه مردم، غوغاي عظيمي پديد آورد. ناچار در جمادي الاخر سال 1325، در شماره 8 صور اسرافيل، مقاله مشروحي در پاسخ، نوشته شد كه جملهاي چند از آن را در زير نقل ميكنيم: رؤساي مسلمين از نواقص و معايب خود، از شدت غرور بكلي بيخبر ماندند و حقايق منزهه بسيطه اسلام به مطالب غليظه تصوف و شعريات و سفسطههاي مذاهب باطله مخلوط شد، و موهومات و اساطير و عادات و خرافات وحشيانه به قلوب مؤمنين راه يافت، در صورتي كه اسلام هرگونه خرافات را منسوخ داشت.
رؤساي ما نخواستند معايب حادثه امور خودمان را، نه از دوست و نه از دشمن، بشنوند و ابدا گوش به هيچگونه انتقادات و مباحثات ندادند و مفاد «يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ» را پيروي ننمودند. تنقيد و دلسوزي را، با توهين به شرع مبين مشتبه كردند. تا يك كلمه حرف برخلاف آراء مسلمه خودشان ميشنيدند، دست به جانب برهان حسي دراز كرده و دهن به تكفير و لعن باز مينمودند ... بلي، دشمنان حق ولوله در شهر انداختند و كوس طعن زدند و قلوب نمايندگان ملت و سرجنبانان و پيشوايان امت را به شعريات و مغالطات، مشوش ساخته بعضيها حكم وجوب قتل دادند و برخي ... به توقيف رأي دادند ... باري ولوله «خذوه فغلوه» (بگيريد و بزنجيرش ببنديد) در پايتخت ايران و مركز آزادي و مقر دار الشوراي ملي، پيچيد و از هر دهاني، طعن و لعن به صور اسرافيل ميباريد.
بعد، از قصور خدام و پيشوايان دين سخن ميگويد و مينويسد: اين جماعت از ...
علوم حكمت و فلسفه استعانت نجسته، زبان دشمن را ياد نگرفته، مفتريات اعداء را مطالعه ننموده، در تاريخ مذاهب عالم، و استفصاء اديان امم غور نكرده و تنها به قواعد لغت عرب، كه يك لسان مذهبي بيش نيست، اكتفا كرده و هرچه هم نوشتهاند تا امروز در آن زبان اجنبي نگاشته و زبان ملي خود را از تحريرات مذهبي، و همت خود را از اطلاعات لازمه ديني
ص: 534
باز گذاشتهاند.» «1»
ثقة الاسلام
تقريبا در همان دوراني كه امثال آقا نجفي، ميرزا آقا محسن عراقي و كني دوشادوش ستمگران، به مردمآزاري و استثمار بيرحمانه خلق و احتكار و مالاندوزي اشتغال داشتند، مردان شجاع و شرافتمندي چون آقايان طباطبايي و بهبهاني در لباس روحانيت به حمايت و خدمت خلق برخاستند، و بعضي از آنها نظير سيد- جمال الدين واعظ و ثقة الاسلام و ملك المتكلمين جان خود را در راه مشروطيت و آزادي و بيداري خلق ايران از كف دادند.
آقا ميرزا علي ثقة الاسلام تبريزي (متولد رجب 1278 ه.) چون كمابيش با علوم جديده و اوضاع اجتماعي عصر خود آشنا بود، براي نجات مردم از ظلم و استبداد، جانب اكثريت را گرفت. وي با آنكه مردي معتدل و ميانهرو بود و در جريانات انقلابي شركت نميجست، و چون سيد جمال الدين واعظ بيپروا سخن نميگفت، چون تن به خيانت و اجنبي- پرستي نميداد، مورد نفرت مرتجعين قرار گرفت. وي را با فريبكاري ضمن نامهاي مؤدبانه به سفارت انگليس دعوت كردند، ولي اين مرد شريف را برخلاف قول خود، به سفارت روس بردند، و پس از ناسزاگويي از او خواستند كه برخلاف عقيده خود، ذيل نامهاي را كه مزدوران در تأييد مظالم و آدمكشيهاي روسهاي تزاري و مرتجعين نوشته بودند امضا كند. ولي او زير بار نرفت و گفت: «اين نوشته خلاف حقيقت است و قلم من به تصديق آن آلوده نتواند گرديد.» از اين سخن قنسول روس برآشفت، او را زنداني كردند، و انواع اهانت در حقش روا داشتند، و چندين بار او را تهديد و تطميع كردند، ولي او نپذيرفت. چون او را به پاي دار بردند، رو به جانب قبله كرده به صداي نحيف فرمود: ... يا رسول اللّه! شاهد باش كه در راه حفظ دين تو كوتاهي نكرده و فريب دنيا را نخورده و به قلم خويش استيلاي كفر را بر اسلام تصديق ننمودم.» «2»
وعاظ و خطبا در جهان اسلامي
اشاره
وعاظ و خطبا، مخصوصا پس از استقرار دولت عباسيان، در جهان اسلامي نقش تبليغي مهمي ايفا ميكردند و در اذهان و افكار عمومي، نفوذ فراوان داشتند، به نظر غزالي، هنگامي اندرز خطبا، مبلغين و وعاظ در قلب مردم مؤثر ميافتد كه خطيب و واعظ به گفته خود، ايمان داشته باشد و آنچه در مقام اندرز به خلق ميگويد، خود در ميدان زندگي به كار بندد. به نظر او، آنكه اعمال ناروا ميكند، اگر «... كسي را پند دهد و گويد مكن، جز آنكه بر وي خندند هيچ فايده نبود؛ و وعظ وي هيچ اثر نكند. اين حسبت، فاسق را نشايد، بلكه باشد كه بزهكار شود، چون داند كه نشنوند و بر وي بخندند ... بدين سبب، وعظ دانشمنداني كه فسق ايشان ظاهر بود خلق را زيان دارد.» «3»
______________________________
(1). از صبا تا نيما، پيشين، ج 2، ص 86- 80 (به اختصار).
(2). ادوارد براون، نامههايي از تبريز، ترجمه حسن جوادي، ص 54- 252. (به اختصار).
(3). كيمياي سعادت، ص 392.
ص: 535
در عهد سلاجقه، ابو سعيد كه واعظي متقي و پاكدامن بود، شجاعانه زبان به نصيحت ارباب قدرت ميگشود. در روضة الصفا ميخوانيم:
اندرز شيخ ابو سعيد واعظ به نظام الملك
چون ابو سعيد به محضر نظام الملك راه يافت، پس از مقدمهاي، گفت: «اگر حاجتمندي به اميد عطا، پيش يكي از توانگران رود، آن توانگر مخير باشد؛ اگر خواهد با او احسان كند و اگر ميل مبرت نداشته باشد، نكند ... اما كسي كه زمام مصالح بلاد و عباد در قبضه اختيار اوست ... مخير نباشد؛ زيرا كه او به حقيقت مزدوري است كه روزگار خويش فروخته است و بهاء آن ستانده. پس نتواند كه اوقات خود را به اختيار بگذراند ... تلاوت قرآن و اعتكاف در مساجد و معابد ... او را از نوافل است، و غمخواري بندگان خداي از واجبات ... سپس از راه خيرخواهي، گفت كه حاجبان و درباريان را از سر راه مردم دور كن، و بگذار كه مردم رنجديده و متظلمان درد خود با تو در ميان بگذارند، و از اين قدرت و فرصت ناپايدار، استفاده كن.» آنگاه در پايان سخن گفت ... مرا در تقرير اين كلمات هيچ غرض دنيوي نيست. آب و زمين و باغ و بستان ندارم، و هيچ آفريده را از اهل مشرق و مغرب، با من نزاع و خصومت نيست و مرا از هيچيك تظلم و شكايت نه، بلكه مطمح نظر، نيكنامي آن حضرت است و استقامت و استدامت اين دولت و اسلام. چون خواجه اين مواعظ و نصايح شنيد، به قبول آن، بر خود منت نهاد و واعظ مسرور و خوشدل گشت.» «1»
نقش وعاظ
«پروفسور متز ميگويد: «بيشتر بزرگان عادت داشتند واعظ بزرگي را دعوت ميكردند و به او ميگفتند: «مرا نصيحت كن و از خدا بترسان» و بسيار اوقات ميشد كه كلمات درشتي كه متوقع نبودند و موافق ميلشان نبود از واعظ ميشنيدند.» «2»
البته مادام سخنان درشت اين بزرگان، فرمانروايان را از دريدن و خوردن گوسفند باز ندارد، از شنيدن آنها باكي ندارند؛ اما همينكه واعظ شروع به دفاع و حمايت از رمه (خلق) بكند و يا عملا مانع ربودن گوسفند شود، آنوقت آن بزرگان فروتني ظاهري را كنار ميگذارند و يقه واعظ بيچاره را گرفته ... او را با دندان پارهپاره خواهند كرد. درباره هارون الرشيد گفته شده كه از اين نوع اشخاص بود. مؤلف الاغاني ميگويد: «رشيد هنگام شنيدن وعظ، از هركس بيشتر گريه ميكرد، و اشك ميريخت و در هنگام عمل از همه ظالمتر بود.»
دكتر احمد امين نيز ميگويد: هارون الرشيد روزي يكصد ركعت نماز ميخواند، و براي چيز بيارزش و امري كه نبايد در آن خون ريخته شود مرتكب قتل ميشد.» «3»
رشيد روزي واعظ مشهور ابن السماك را دعوت كرد، و چون حاضر شد، به او گفت:
مرا نصيحت كن، واعظ گفت: «يا امير المؤمنين، از خداي باكدار و بدان كه فردا در حضور پروردگار خود خواهي ايستاد، و سپس به يكي از دو مقام كه سومي ندارد فرستاده خواهي شد به بهشت يا دوزخ. رشيد آنقدر گريست كه ريشش از اشگ تر شد.» به عقيده الوردي، رشيد داراي
______________________________
(1). ج 4، ص 91- 289 (به اختصار).
(2). تاريخ تمدن اسلامي، در قرن چهارم، ج 2، ص 88.
(3). ضحي الاسلام، ج 1، ص 117.
ص: 536
شخصيتي دوگانه بود: هم نماز ميخواند و از ترس خدا ميگريست، و هم به انواع فسق وفجور و جنايت دست ميزد. رشيد دوهزار كنيزك داشت كه سيصد نفر از آنان مخصوص آواز و مطربي و خنياگري بودند. و گفتهاند كه يكبار به طرب آمد و امر نمود سهميليون درهم بر سر حضار مجلس نثار كنند، و يكبار ديگر كه به طرب آمد، فرمان داد تا آن آوازخوان را فرمانرواي مصر كنند. «1» بديهي است كه رشيد اين پولها را، از اموال ملت برميداشت. منصور هنگام رسيدن به خلافت، پولي نداشت؛ رشيد اين پولها را از عرق جبين و كديمين كشاورزان و پيشهوران گرد آورده بود. با اين وضع، او به قصد عوامفريبي، در برابر وعاظ، از گريستن ابا نداشت. ولي اگر واعظي او را از قيام و انتقام مردم ميترسانيد، آن واعظ خطرناك يا زنديق خوانده ميشد. در آن وقت كه معاويه كاخ الخضراء خود را ميساخت، ابوذر غفاري بر او گذر كرد و بجاي تبريك و تهنيت، بر او بانگ زد و گفت: «اگر اين كاخ را از اموال مسلمين ساخته باشي به آنان خيانت ورزيدهاي، و هرگاه از دارايي خود ساخته باشي اسراف كردهاي. الوردي مينويسد: اگر ابوذر رشيد را در آن ناز و نعمت و تعيش ميديد، چه ميگفت و چه ميكرد؟ شايد از هوش ميرفت.»
در عهد عباسيان، هريك از وزراء و امرا مبلغ مهمي از آنچه به يغما ميبردند، براي بناي مساجد و تكايا و تهيه وسايل زندگي طلاب و وعاظ و مدرسين ميپرداختند. جهانگرد اندلسي ابن جبير، كه در قرن هشتم هجري به بغداد آمده، در سياحتنامه خود، از چيرهدستي وعاظ اين شهر سخن ميگويد، و از جمله از مهارت و استادي الجوزي، خطيب و واعظ معروف آن روزگار، سخن ميگويد و مينويسد: در يكي از مجالس وعظ كه خليفه و مادرش و ساير افراد حرمسرا در آن حاضر بودند، الجوزي داد سخن داد، بطوريكه از چشمان مردم باران اشك جاري شد، مردم از هر سو به او روي آوردند و به گناهان خود معترف ميشدند و اعلام توبه مي- كردند. به نظر الوردي خلفاء و سلاطين و وزراء آن روزگار، داراي دو شخصيت ممتاز بودند: با يكي به وعظ گوش ميدادند، گريه ميكردند، و از هوش ميرفتند، و با ديگري صداي پول را ميشنيدند، به دختران نارپستان مينگريستند، و در عيش و عشرت و انحراف غوطهور ميشدند.
ميگويند: وقتي ملكشاه به خواجه نظام الملك (از اموال هنگفتي كه بر مساجد و تكايا خرج ميكرد) اعتراض كرد، وي گفت: شاها تو سرگرم لذات و شهوات هستي. هرچه از تو به آسمان ميرود، جز معصيت نيست. من براي تو، ارتش شبانه تهيه ميبينم تا شبانگاه كه تو و سپاهيانت در خوابي، آنان به دعا برخيزند. ملكشاه از اين پاسخ (بيمعني) قانع شد. از اين جواب برميآمد كه موضوع دين و خدا و بهشت و دوزخ براي مردم كاملا حل شده بود. هركس به خود اجازه ميداد هر كار ميخواهد بكند؛ مال مردم را به يغما برد، به حقوق فردي و اجتماعي تجاوز كند، آنوقت از اين پولهاي حلال! مسجد بسازد، و شكم عابدان و زاهدان را پر كند، تا رستگار شود. مردم از ديرباز تاكنون به اين شخصيت مزدوج خو گرفتهاند. الوردي مينويسد: هرگاه كسي نزد فرمانروايي برود و او را بدون عشوه و مداهنه موعظه كند از دو حال بيرون نيست:
يا سلطان و فرمانروا، بر او خشم ميگيرد و يا راه مدارا پيش ميگيرد. چهبسا كه حاكم ظالم به ستم خود
______________________________
(1). تاريخ تمدن اسلام، ج 5، ص 188.
ص: 537
پي نبرده است، و اگر واعظي به او بگويد ستم موجب خشم خدا و خلق است آن ستمگر اين سخن حق را تأييد ميكند و احساس نميكند كه مقصود در اين وعظ، خود اوست؛ زيرا بدون شك خود را عادل ميشمارد.
الوردي مينويسد: با گذشت زمان، در كشورهاي اسلامي كار نفاق و دورويي بالا گرفت. عادت داريم به هر جهانگشا و فاتحي از هر نژاد كه باشد احترام بگذاريم ... وعاظ كه خداوند از آنان درگذرد، براي طول عمر صاحبان شمشير و تازيانه، شب و روز دست به دعا بالا ميبردند و به ظالم ميگفتند خوب كردي اما مظلوم را سرزنش و ملامت ميكردند. مردم را نصيحت ميكردند كه از ظالم ننالند، زيرا ظلم نتيجه اعمال خود مردم است.
... از پيغمبر روايت شده است كه گفت: «به فرمانروايان دشنام مدهيد، زيرا اگر خوب رفتار كردند، آنها اجر يافتهاند و بايد سپاسگزار باشيد، و هرگاه بد رفتار كردند گناه نصيب آنان است و صبر پيشه شما، آنان آلت انتقام خداوند ميباشند كه بوسيله آنها از هركس كه بخواهند انتقام ميكشند. اين انتقام خدا را با خشم استقبال مكنيد بلكه از آن با بيچارگي و زاري استقبال نماييد (ابو يوسف، كتاب الخراج، ص 11). مقصود پيغمبر كه گفت: به فرمانروايان دشنام مدهيد، ظاهرا كساني بود كه خود معين ميكرد. ولي وعاظ چنين ميخواستند كه مردم در برابر هر فرمانرواي ظالمي سر فرود بياورند.»
الوردي مينويسد: «عدهاي ميكوشند تا اخلاق مردم را با سخن و نصيحت خشك و خالي اصلاح كنند، اما فراموش ميكنند، يا مطلع نيستند كه اخلاق زاده مقتضيات رواني و اجتماعي است. اينها گمان كردهاند كه اخلاق مسبب آن مقتضيات است نه نتيجه آنها؛ و به همين جهت است كه هميشه ميگويند: «اخلاق خود را عوض كنيد تا اوضاع عوض شود.» اما اگر اين اشخاص با ديد علمي به اوضاع مينگريستند، عكس آن را ميگفتند، زيرا اگر اوضاع و مقتضيات محيط عوض شود، اخلاق نيز عوض خواهد شد، مثلا هرگاه بار سنگين فقر و سختي را از دوش مردم برداريم و كاري كنيم كه حس كنند مصالحشان موافق مصالح محيط است، آن وقت، مردم ميهنپرست و نيكوكار خواهند شد، و دست از تبهكاري و خيانت خواهند كشيد.
تماس بن ميگويد: فقر بر روي هر فضيلت و صلحي خط بطلان ميكشد ... راوندي كه يكي از زنادقه معروف است، گفته است:
كم عالم عالم، اعيت مذاهبهو جاهل جاهل تلقاه، مرزوقا
هذا الذي ترك الاذهان حائرةو صير العالم التحرير زنديقا (چه بسا شخص بسيار دانشمندي كه راه زندگي به او بستهشده، و چهبسا نادان صرفي كه روزي او فراوان است. همين موضوع است كه اذهان را سرگردان كرده و عالم و دانشمند آزموده را زنديق گردانيده است). ابوذر گفته است: «از آنكس در شگفت هستم، كه روزي خود را در خانه مهيا ندارد، و بر روي مردم شمشير نميكشد ... هر فقيري، ناچار است چيزي بخورد، و همين ناچاري است كه امكان دارد او را وادار به تبهكاري كند و او را گستاخ سازد ...» همين ابوذر باز ميگويد: «اگر فقر بخواهد پاي به شهري گذارد، كفر نيز به او ميگويد مرا نيز با خود ببر.»
«1»
______________________________
(1). خالد محمد خالد، كتاب الدين في خدمة الشعب، ص 100 و 164.
ص: 538
برگرديم به احوال خطبا و وعاظ در جهان اسلامي: ابن جوزي ميگويد: در آن سال كه خواجه نظام الملك به بغداد آمد، در جامع مهدي نماز جمعه گزارد، و ابو سعيد در حضور او خطبه خواند، و مواعظ راند. خواجه نظام الملك چون مواعظ وي بشنيد، سخت بگريست و فرمود تا يكصد دينار به واعظ انعام بدهند. ابو سعيد آن را نگرفت و گفت: من مهمان امير المؤمنين هستم و در ضيافت او به كسي نياز ندارم. خواجه فرمود كه آن مبلغ را بگير و به فقرا بذل كن. ابو سعيد گفت:
«فقرا، و نيازمندان بر در تو بيشترند و بالجمله چيزي از آن نپذيرفت ...» غزالينامه.
بطوريكه ابن جوزي نوشته، در ماه رمضان سال 478 «... در هرات خطيبي فيلسوف، به مشرب فلاسفه سخن ميگفت، و شيخ عبد الله انصاري از در اين كار با وي درآويخت، و گروهي به حمايت انصاري برخاستند، و غوغا و فتنهاي عجيب در هرات برپا شد. خطيب فيلسوف را راند و خانهاش را بسوختند. وي به فوشنج (پوشنگ) رفت و به قاضي ابو سعيد نيز گزند رسانيدند، و بدين سبب نيز زد و خوردها واقع شد، و گروهي زخم خوردند. عاقبت آتش فتنه بالا گرفت تا مدرسه نظاميه. آنجا، خواجه نظام الملك كس فرستاد و عبد الله انصاري را از هرات تبعيد كرد، تا فتنه بياراميد، و پس از چندي به هرات برگشت.» غزالينامه. «1»
در دوره قرون وسطي، چون مردم شهرنشين فعاليت اقتصادي منظمي نداشتند، غالبا پس از شركت در نماز جماعت، ساعتها در مجالس وعظ شركت ميجستند؛ چنانكه در عهد عضد الدوله ديلمي «... در شيراز هر روز بعد از نماز صبح تا ظهر و بعد از نماز عصر تا مغرب، علما و خطبا براي عوام الناس سخن ميگفتند و سؤال و جواب ميكردند.» «2»
اهليت و شايستگي واعظان
ابن اخوه در باب چهل و هشتم در «حسبت بر واعظان» چنين مينويسد:
«بر محتسب است كه در كار واعظان بنگرد، و كسي را اجازه وعظ دهد كه به ديانت و نيكي و فضيلت معروف باشد، و نيز دانا به علوم شرعي و ادب و حافظ قرآن و احاديث رسول اكرم و آشنا به اخبار صالحان و حكايات گذشتگان باشد.
و بايد واعظ را در اين امور آزمايش كنند، اگر از عهده برآمد به وعظ بپردازد، وگرنه بازش دارند، چنانكه علي (ع) حسن بصري را كه به مردمان سخن ميگفت، بيازمود و پرسيد: ستون دين چيست؟ گفت پارسايي. پرسيد: آفت آن چيست؟ گفت: آزمندي. گفت: اكنون سخن بگوي اگر بخواهي.
هركس داراي شروط مذكور باشد، ميتواند در جوامع و مساجد بر منبر رود، و هركه بدين امور نادان باشد، حق سخنراني ندارد، و اگر دست باز نداشت، تعزيرش بايد كرد. اما اگر كسي اندكي از سخنان واعظان و نيز احاديث و اخبار صالحان گذشته را بداند و براي ارتزاق وعظ كند، رواست، به شرط آنكه بر منبر ننشيند بلكه به پا ايستاده سخن گويد، زيرا بر منبر نشستن رتبه شريفي است كه جز به واعظان صلاحيتدار روا نيست. و در اهميت منبر بسنده است كه رسول خدا و خلفا و امامان به آن مينشستند، و در دوره اول اسلام تنها دو كس بر منبر ميرفتند:
______________________________
(1). ر. ك: نقش وعاظ در اسلام، ص 74- 37.
(2). صورة الارض، ص 247 (به نقل از: شاهنشاهي عضد الدوله، پيشين، ص 248).
ص: 539
خطيب نماز جمعه يا نماز عيد و مردي بزرگوار كه به قصد پند دادن مردم و يادآوري و بيم دادن از كارهاي ناروا و تشويق به نيكوكاري بر منبر ميرفت و اين امر سودمند ميافتاد.
در روزگار ما، واعظ جز براي انجام دادن مراسم مردگان يا عهد زناشويي مورد نياز نيست. البته اجتماعاتي بيهوده هم تشكيل ميشود كه مردم نه براي شنيدن پند و سود بردن در آنجا گرد ميآيند بلكه اين مجامع، نوعي تفريح و سرگرمي است، و كارهايي ناروا از قبيل فراهم آمدن زنان و ديدن يكديگر، در آنجا صورت ميگيرد! اينها همه بدعت و گمراهكننده است ... واعظ بايد عالم به كتاب و سنت و درستزبان و خوشبيان باشد، و سخنانش با اشارات و رموز باشد.
مالك بن دينار گفته است: «واعظ كسي است كه چون به خانهاش درآيي، ابزار خانهاش ترا پند آموز گردد.» ابن اخوه كه مردي متشرع و جامد است مينويسد: بايد زنان را از حضور در مساجد براي نماز و نيز در مجلس وعظ، كه احتمال فساد رود، باز دارند. اما عبور زن از مسجد به حالت استتار رواست.» «1»
در دوران بعد از اسلام، هميشه خطبا، وعاظ، و روحانيان جانب حق و عدالت را رعايت نميكردند، بلكه بعضي از آنان براي تأمين زندگي مادي، زبان به مدح ستمگران ميگشودند، يا با سوء استفاده از قدرت بيان و منطق خود، جنگها و اختلافات مذهبي را دامن ميزدند؛ «حيدري» را به جان «نعمتي» و نعمتي را به جان حيدري ميانداختند.
تأثير بيان يك واعظ مغرض
به حكايت روضة الصفا، در ايام حكومت عبد اللّه بن طاهر، جمعي مجوس در هرات در نزديكي مسجد، آتشكدهاي داشتند و به حكم شرع، جزيه ميدادند و كسي معترض ايشان نميشد. يكي از واعظان كه در قريه بالان سخن ميگفت، به تحريك مسلمانان پرداخت، و ضمن سخن، گفت: «در اين شهر مسلماني ضعيف است؛ چه، مسجدي و آتشكدهاي متصل يكديگر واقع شده. با اين بيان، عرق حميت مسلمانان به جوش آمد و در يك شب، مسجد و آتشكده را درهم ريختند و در آن مكان، مسجدي جديد بنيان نهادند. مجوسان براي دادخواهي، به نيشابور رفتند. عبد اللّه دستور رسيدگي داد. در مرحله رسيدگي، چهارهزار پير از هرات و دهات اطراف گواهي دادند كه در اين موضع نه آتشكدهاي بود نه بناي ديگر، و از اين گواهي دروغ، طمع ثواب داشتند.» «2»
نقل است وقتي كه شيخ شبلي، كه از فقها بود، در منبر به ذكر احاديث و موعظت مشغول بود، در آن حالت، آن عارف كامل (ابو الحسين نوري) به مجلس درآمد و گفت: «خداوند راضي نيست از آن عالمي كه علم خود را در مقام عمل نياورد. اگر عالمي، با عمل به جاي خود مشغول باش، والا از منبر فرود آي ...» پس از چندي، بار ديگر شبي به اصرار مردم به منبر رفت. ابو الحسين نوري را خبر شد كه شيخ شبلي به منبر برآمده، پس به مجلس درآمده و گفت:
«اي شيخ بزرگوار، هيچ داني كه مردم از چه روي ترا طالب ميباشند كه بر منبر برآمده و ايشان را موعظهگويي؟» شبلي گفت: «ندانم» گفت: «تو چون به ميل طبع آنان سخن ميگويي و پوشيده ميداري از آنها آنچه را كه بايد گفت. ترا طالب و راغبند. اگر سخن حق گويي، لحظهاي نگذرد
______________________________
(1). آيين شهرداري، پيشين، ص 83- 181 (به اختصار).
(2). ج 4، ص 7 (به اختصار).
ص: 540
كه به گرد تو نگردند، و اين سخنان كه اكنون گويي محض خودنمايي است نه راهنمايي و دلالت به حق ...» «1»
مجلس گفتن
«بايد دانست كه صوفيه مطالبي را كه در حضور جمع و بر سر كرسي يا منبر بيان ميكردند، «مجلس»، و اين نوع وعظ و تقرير را «مجلس گفتن» ميناميدند، نظير منبر و منبر رفتن. مجلس گفتن در ميانه صوفيه از ديرباز معمول بوده، و ابتدا بر سطح زمين، و از روزگار يحيي بن معاذ رازي (متوفي 258) بر سر كرسي، مجلس ميگفتهاند.» «2»
«امير ابو الحسن اردشير بن ابي منصور عبادي از وعاظ معروف قرن پنجم است، و كلام او بسيار مؤثر بود و بدين جهت عامه مردم بدو اقبالي عظيم داشتند، و بسياري بر دست وي توبه كردند و موي سر ستردند، و چون در سال 486 از سفر حج به بغداد آمد، ابو حامد غزالي در مجلس وعظ او حضور يافت، و اين مجلس در مدرسه نظاميه منعقد شد و ازدحام به حدي رسيد كه تمام غرفهها و صحن و بام مدرسه را، انبوه جمعيت فرا گرفت، و بر عاشقان مجلس عبادي تنگ آمد. ناچار، به اطراف، مجلس وعظ گسترد، و به گفته ابن الجوزي، مردم دست از كار كشيدند و در مجلس او زاري ميكردند و از هوش ميرفتند، و بدو اعتقاد عظيم داشتند. پسرش نيز واعظي نامدار بود.» «3»
استاد فروزانفر، ضمن بيان احوال ابو القاسم قشيري (متولد 386) از علما و متصوفه نامدار خراسان، مينويسد كه وي علاوه بر علم و دانش در رشته وعظ و خطابه استاد و زبانآور بود. «وعاظ آن عهد (قرن پنجم هجري) علاوه بر اطلاع وسيع از علوم اسلامي، براي جذب مستمعين، ميبايد گفتار خود را به اشعار دلانگيز و حكايات مؤثر از انبياء و رسل و صحابه و زهاد و عباد و مشايخ صوفيه آرايش دهند، تا سخنانشان دلنشين و مؤثر باشد، و با اينهمه از فصاحت و بلاغت مايهاي تمام داشته باشند. نيكنامي و زهد و تقوي نيز شرطي لازم شناخته ميشد، و قشيري به تمام فضايل آراسته و از اسرار شريعت و رموز طريقت بخوبي آگاه بود و از اينرو، مجالس وعظ وي تأثير عظيم داشت و عامه و خاصه بدان روي ميآوردند.» «4»
پاسخ واعظي به معترضين
«صدر الدين عمر بن محمد خرمآبادي، وقتي بر سر منبر، تذكير مي- گفت، و سخن گرم شده بود، پيوسته عادت داشت كه دستار در ميان دو ابرو نهادي و در آن غلو كردي. رقعه نبشتند، بجهت تجليل، او را كه دستار بر ترنه، كه روزي خداي ميدهد؛ بديهتا اين رباعي بگفت:
يك شهر حديث من و اشعار من استدر هر كنجي سخن ز گفتار من است
گر پيش نهيم يا پس، اي مرد سرهپالان زن تو نيست دستار من است عوفي، لباب الالباب
______________________________
(1). لغتنامه دهخدا، قسمت «اثبات- اختيار»، ماده «احمد بن محمد بن البغوي.».
(2). تحقيق احوال و زندگاني مولانا جلال الدين، پيشين، ص 216.
(3). معارف بهاء ولد، به اهتمام بديع الزمان فروزانفر (حواشي) ص 22- 321 (با اندكي اختصار).
(4). ترجمه رساله قشيريه، به اهتمام و تصحيح بديع الزمان فروزانفر، ص 34.
ص: 541
از ديرباز، بعضي از وعاظ و روضهخوانها اصرار داشتند كه مردم را با نوحهسرايي خود سخت متأثر و متألم سازند؛ و گاه به اين هم قناعت نميكردند و مردم را وادار ميكردند آنقدر به سر و مغز خود بكوبند تا خون جاري شود. ابن جبير يكي از اين مجالس وعظ را با استادي تمام، توصيف ميكند و مينويسد: پس از آنكه قاريان با نغمات دلكش شروع به قرائت قرآن كردند، صدر الدين خجندي شروع به موعظه نمود. به فارسي و عربي مطالبي گفت؛ سرانجام ...
دلها، از ترس خدا از جا كنده شد و مردم به دست و پاي او افتاده، موها از سر كنده بر پيشاني ميزدند و صدر الدين با قطعات عمامه خود، زخمها را ميبست و فورا عمامه ديگري يكي از قراء يا يكي از حاضرين، كه قدر و منزلت او را ميدانستند، به دستش ميدادند ... چندين عمامه از سر او برداشته شد و مقدار زيادي گيسوان مردم كنده شد. در پايان مجلس، صدر الدين از مردم درخواست ميكند كه عمامهها بردارند و با گريه و زاري براي او طلب مغفرت كنند. اين موعظه در شب جمعه، هفتم محرم سال 579، در مدينه صورت گرفت.» «1»
ارزش وعظ و خطابه-
مولوي و ديگر شاعران و سخنسرايان در مدح و ذم واعظان، سخن بسيار گفتهاند، اينك گفتاري چند از مولوي و ديگر شاعران:
اين سخن شير است در پستان جانبيكِشنَده خوش نميگردد روان
اين سخن چون پوست، معني مغز آناين سخن چون نقش و معني همچو جان
گر ز اسرار سخن بويي بريمن سخن گويم چو زَرّ جعفري
واندرونم صد خموش خوش نفسدست بر لب ميزند يعني كه بس
پس ز نقش لفظهاي مثنويصورتش ضالست و هادي معنوي
در نبي فرمود كاين قرآن ز دلهادي بعضي و بعضي را مضل - مثنوي
مستمع چون تشنه و جوينده شدواعظ ار مرده بود گوينده شد
مستمع چون تازه آيد بيملالصد زبان گردد به گفتن، گنگ و لال - مثنوي
آدمي مخفي است در زير زباناين زبان پرده است بر درگاه جان
چونكه بادي پرده را درهم كشيدسِرّ صحن خانه شد بر ما پديد
كاندر آن خانه گهر يا گندم استگنج زر يا جمله مار و كژدم است
يا در آن گنجست و ماري بر كرانزانكه نبود گنج زر بيپاسبان - مثنوي
سعدي مانند مولوي معتقد است كه:
فهم سخن گر نكند مستمعقوت طبع از متكلم مجوي
فسحت ميدان ارادت بيارتا بزند مرد سخنگوي گوي - سعدي
______________________________
(1). صدر هاشمي، «مقاله»، مجله يادگار، سال سوم، شماره 1، ص 26.
ص: 542 عطار در دل و جان، اسرار دارد از نوچون مستمع نيابد پس چون كند روايت - عطار
مستمع چون نيست خاموشي به استنكته از نااهل اگر پوشي به است - مولوي
سخن را نيوشنده بايد نخستگهر بيخريدار نايد درست - نظامي
جامي نيز در شمار شعرا و صاحبنظراني است كه بسختي با روحانيان فاسد و واعظان و خطباي غير متعظ به مبارزه برخاسته و پرده از روي دسايس و نيرنگهاي آنان برداشته است.
به نظر او:
چو هست پايه واعظ، چو همت او پستاز آنچه سود كه سازد بلند منبر خويش جامي در جاي ديگر، عوام الناس و مردم بيخبر را، كه ملعبه و آلت دست واعظان بيمايه و شيخان و صوفيان دامگستر شدهاند، به باد انتقاد ميگيرد:
واعظ خر است و انجمن وعظ خرگلهگر خر رود به خرگله، نتوان ز خر گله
آسودگي مجوي ز واعظ كه خلق راجز دردسر نميدهد از بانگ و مشغله
روشن نشد ز پرتو گفتار او دليكي كرم شبچراغ كند كار مشعله
آه از اين واعظان منبركوبشرمشان نيست خود، ز منبر و چوب - اوحدي
سعدي فرمايد: «اي فقيه اول نصيحت گوي نفس خويش را»
[در قرآن آمده است: «أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ» سوره 2، آيه 41]
واعظان كين جلوه در محراب و منبر ميكنندچون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند - حافظ
پزشكي كه باشد به تن دردمندز بيمار چون بازدارد گزند - فردوسي
طبيبي كه خود باشدش زردروياز او داروي سرخرويي مجوي - سعدي
پندم چه دهي، نخست خود رامحكم كمري ز پند در بند
چون خود نكني چنانكه گوييپند تو بود دروغ و ترفند - ناصرخسرو
ترك دنيا به مردم آموزندخويشتن مال و غله اندوزند
اي كه دانش به خلق آموزيآنچه گويي به خلق خود بنيوش
خويشتن را علاج مينكنيباري از عيب ديگران خاموش - سعدي
ص: 543
[ابدء بنفسك (از خود آغاز كن) [به نقل از: امثال و حكم دهخدا].
اي به ديدار فتنه چون طاووسوي به گفتار غره چون كفتار
عالمت غافل است و تو غافلخفته را خفته چون كند بيدار - سنايي
مرد بايد كه گيرد اندر گوشور نوشته است پند بر ديوار
غلط است اينكه مدعي گويدخفته را خفته كي كند بيدار - سعدي
اي درونت برهنه از تقويوز برون جامه ريا داري
پرده هفترنگ در مگذارتو كه در خانه بوريا داري - سعدي
علم با كار، سودمند بودعلم بيكار پايبند بود - سنايي
عالمي را كه گفت باشد و بسهرچه گويد نگيرد اندر كس - سعدي
عالم بيعمل، زنبور بيعسل است [سعدي]
عالم آن كس بود، كه بد نكندنه بگويد به خلق و خود نكند - سعدي
پند و وعظ از كسي درست آيدكه به كردار، خوب و چست آيد
واعظي، خود كن آنچه ميگويينكني، دردسر چه ميجويي - اوحدي
چون خواجه همه نخوت و پندار نيمچون شيخ تمام ريش و دستار نيم
نه واعظ خر، نه مفتي نادانمدر چشم خلايق به عبث، خار نيم - حكيم ركنا
زهد صلحا كه زرق و شيد است همهاسباب فريب عمر و زيد است همه
بيداري زاهدان، چو خواب صياداز بهر گرفتاري صيد است همه - حكيم ركنا
بعد از حمله مغول، روحانيان و وعاظ، مقام و موقعيت اجتماعي خود را از كف دادند.
مغولان، ايلخانان، و تيموريان تعصب مذهبي نداشتند و نسبت به تمام مذاهب و اديان به يك چشم مينگريستند. به علت آشفتگي اوضاع اجتماعي و بيتوجهي زمامداران، عدهاي شياد و بيايمان با استفاده از دستار و عبا و ردا دعوي روحانيت كردند، و به اعمال ناروايي دست زدند كه شمهاي از آنها را ضمن تاريخ سياسي آن ايام ذكر كرديم.
مجالس وعظ در شيراز
ابن بطوطه مغربي در نيمه اول قرن هشتم مينويسد: «زنان شيرازي در روزهاي دوشنبه و پنجشنبه و جمعه در جامع بزرگ شهر، براي استماع بيانات واعظ، گرد ميآيند و گاهي عده حاضرين اين مجالس، به هزار يا دوهزار تن
ص: 544
ميرسد، و از شدت گرما هركدام بادبزني در دست دارند ... و من در هيچ شهري نديدم كه اجتماعات زنان به اين انبوهي باشد ...» «1»
در بين شعرا و گويندگان، حافظ شيرازي بيش از همه پرده از روي فساد و دورويي روحانيان و واعظان و زاهدان قشري و مغرض عهد خود برداشته و ماهيت آنان را آشكار كرده است.
حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش وليدام تزوير مكن چون دگران قرآن را
بادهنوشي كه در آن روي و ريائي نبودبهتر از زهدفروشي كه در آن روي و رياست
نقد صوفي نه همه صافي و بيغش باشداي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
مشكلي دارم ز دانشمند مجلس بازپرستوبهفرمايان چرا خود توبه كمتر ميكنند
گوئيا باور نميدارند روز داوريكاينهمه قلب و دغل در كار داور ميكنند
داني كه چنگ و عود چه تقرير ميكنندپنهان خوريد باده كه تكفير ميكنند
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوختحافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشودبه زهد همچو تويي يا به فسق همچو مني
رموز مستي و رندي ز من بشنو نه از واعظكه با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم
ترسم كه روز حشر عنان با عنان رودتسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار
واعظ ما بوي حق نشنيد، بشنو كاين سخندر حضورش نيز ميگويم نه غيبت ميكنم - حافظ
عنان به ميكده خواهم كشيد از مسجدكه وعظ بيعملان واجبست نشنيدن
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگيرمجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
برو به كار خود اي واعظ، اين چه فرياد استمرا فتاده دل از كف ترا چه افتادست
حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظاگرچه صنعت بسيار در عبارت كرد
واعظ، مكن نصيحت شوريدگان كه مابا خاك كوي دوست به فردوس ننگريم
______________________________
(1). سفرنامه ابن بطوطه، پيشين، ج 1، ص 194.
ص: 545 برو اي زاهد خودبين كه ز چشم چو توييراز اين پرده نهانست و نهان خواهد بود
يا رب آن زاهد خودبين كه بجز عيب نديددود آهيش در آيينه ادراك انداز
عيب رندان مكن اي زاهد پاكيزهسرشتكه گناه دگري بر تو نخواهند نوشت
من كه امروزم، بهشت نقد حاصل ميشودوعده فرداي زاهد را چرا باور كنم
مبوس جز لب ساقي و جام مي حافظكه دست زهدفروشان خطاست بوسيدن «1» سرجان ملكم مينويسد:
در ايران از مذهب صحبت داشتن، علي الخصوص وقتي كه خارج از مذهبي در مجلس باشد، شيوعي دارد. روزي در مجلسي، يكي از ملاها در باب حقوق و لزوم احترام سادات گفتگو ميكرد. يكي از امرا گفت: اينها كه تو ميگويي، همه از براي مردم احمق خوب است كه غير از اين حرفها نشنيده و چيز ديگر نديدهاند. من سفرها كردهام و كتب بسيار ديدهام، و مكرر شده است كه سيدي ديدهام مثل سگ و يهودي مثل فرشته. در يكي از كتب، كه نزد محرر اوراق است، حكايتي از كفر مضحك و آشكار يكي از امراي معتبر، كه حال در خراسان است، نقل ميكند؛ گويا وقتي حكايت نكير و منكر را شنيده بود و خواسته بود كه به قاعده طبيعي خود، حقيقت حال را دريافت كند. اتفاق افتاد كه در مسجدي يكي از ملاها، همين ذكر را ميكرد و او حضور داشت. چون اين مطلب را شنيد، روي به مردم كرده گفت:
هرچه اين ملا ميگويد دروغ است. يكي از نوكرهاي من مرد، و من براي كشف حقيقت دهنش را پر از گندم كردم، و بعد از آن مكرر بر سر قبر او رفته شكافتم، ديدم همانطور دهنش پر است، و محال است كه با دهن پر بتواند با فرشته سخن بگويد. «2» «در دوره قاجاريه، مخصوصا پس از آنكه زمزمه مشروطهطلبي بر سر زبانها افتاد، جناحهاي مختلف اجتماعي به تكاپو و تلاش افتادند. روحانيان ملي و آنان كه در فكر سعادت مردم بودند، به جبهه آزاديخواهان پيوستند و زبان و بيان و قلم خود را در راه آزادي افكار و بيداري مردم به كار بردند. و جماعتي كه در فكر تأمين آسايش شخصي بودند، به صف مرتجعين و ستمگران ملحق شدند. متأسفانه، از نطقها و خطابههاي وعاظ و گويندگان ايران، اطلاعي كافي در دست نيست. مأمورين شهرباني عهد مظفر الدين شاه، با رعايت اختصار، شمهاي از بيانات وعاظ آن دوره را به اداره نظميه آن دوره گزارش دادهاند و ما قسمتهايي از سخنان پرشور و صميمانه آقاي سيد جمال الدين، واعظ نامدار آن دوران را از روي گزارش مأمورين دولتي و قسمتي از نطق
______________________________
(1). ر. ك: عليقلي محمودي بختياري، راهي به مكتب حافظ، ص 132 به بعد.
(2). تاريخ ايران ملكم، ج 2، ص 226.
ص: 546
تاريخي آقا سيد عبد اللّه طباطبايي، حامي بزرگ استقرار آزادي و مشروطيت را، ذيلا نقل ميكنيم:
از گزارش مورخه رمضان 1324، چنين برميآيد كه جمال واعظ در مسجد ميرزا موسي، پس از تعريف و تمجيد از شاه، اسما و رسما به شاهزاده عين الدوله و به ميرزا علي اصغر خان، بد گويي كرد كه «باعث خرابي مملكت ايران شدند، تمام جواهرات و وجوهات خزانه را به اسم ديگران و براي مخارج بردند و خوردند و آتش زدند، هي خرج تراشيدند. سلطان بيچاره قرض كرد و داد، باز كفايت نكرد. آنچه را كه توانستند، سلطان اسلام را دوشيدند و به خاك سياه نشاندند.» و سپس از اينكه اداره امور مملكت از طرف اعليحضرت به عموم ملت و مجلس تفويضشده، سپاسگزاري كرد و گفت: «اين سلطان ما يك نفر است، چه بكند با اينهمه گرگهايي كه دورش را گرفتهاند. پس بياييد شما مردم، از زن و مرد، همراهي به اين شاه رئوف مهربان بكنيد و راضي نشويد كه ناموس شما يك مشت مسلمان دست، كفار بيفتد.» بعد زني بلند شد و به زبان فصيح حرف زد و در پايان گفت كه من يك زن هستم، هزار تومان ميدهم، و هزار زن ديگر در اطاعت من هستند. ايشان هم به من گفتند كه به شما عرض كنم كه آنها هم يكي صد تومان الي هزار تومان ميدهند. در اين مقام، خيلي مردم گريه كردند، معدودي هم غش كردند ...
در همين روز، بارديگر سيد جمال، در مسجد شيخ عبد الحسين زبان به انتقاد از اوضاع عمومي مملكت ميگشايد و به اطرافيان شاه حمله ميكند و ضمنا ميگويد: «يك ماه است كه من ميخواهم از نان صحبت كنم؛ هر شب پيغامي براي من مينويسند كه فردا هم صبر بكنيد. آخر- الامر كاري نكردند و تمام را خانه و بارگاه و زينت و درشكه و كالسكه ترتيب دادند، و كسي به درد شما نميرسد. اي فقرا، پس بياييد و شما خودتان در فكر خودتان باشيد و كاري بكنيد.» سيد جمال در روز چهارشنبه ذيحجه 1324، در محله سنگلج، بار ديگر با لحني شديد انتقادي به مردم ميگويد: «ظلم و استبداد موجب فقر و فاقه و بيناموسي و بيشرفي است. ظلم و استبداد نگذاشت قانون اسلام مجري شود. پادشاهان ظالم، حكام مستبد، و علماي بيدين مانع گشتند از اظهار قانون محمدي؛ مثلا عالم رساله خواست بنويسد، از چهار تا مسأله نماز و روزه و حيض و نفاس و طهارت و نجاست مينوشتند، از ساير احكام الهي ابدا ذكر نميكردند، در صورتي كه حكم عدل و مساوات و مواسات و حريت و برابري و برادري و اتفاق و اتحاد، تمام، در قانون پيغمبر ما و قرآن ما نوشته شده است. مثلا واعظ ميگويد شراب نخوريد، بايد بگويد حدش 80 تازيانه است. يا مرد زندار زنا بكند، حدش سنگسار كردن است ... اين احكام در حق پادشاه و رعيت يكسان است. مثلا عالم و مجلس شوراي ملي، بايد چنان قدرت داشته باشد كه پسر پادشاه، اگر زنا كرد، حد الهي جاري شود؛ همچنين پسر رعيت، بدون تفاوت. اي بيچاره مردم ... اتفاق كنيد، مجلس را محترم بداريد، اگر مجلس امر كرد فلان وزير را بياوريد؛ البته بياوريد؟ اگر حكم مجلس را نخواند كافر است، بكشيد، باك نداشته باشيد. بدون حكم مجلس، ماليات ندهيد. احدي حق ندارد نيم شاهي بدون حكم مجلس از شما بگيرد.
اجراي احكام با پادشاه است، ولي حكم با مجلس است. حاكمي از حكام كه حكم مجلس را اطاعت ننمود، اتفاق كنيد و او را بكشيد. تفنگ و رولور براي چيست؛ غيرت داشته باشيد. تو مگو به من چه، او نگويد به من چه، همين «به من چه» «به تو چه» كارها
ص: 547
را خراب كرد. قربان اهل تبريز ... مردم، اگر كاري بكنيد كه قانون مجري شود، مجال ظلم براي احدي باقي نخواهد ماند؛ تمام در رفاهيت و آسايش خواهيد بود ... گمان مكنيد كه در مجلس چند نفر تاجر و بقال و اهل صنعت جمع شدهاند، هيأت مجلس محترم است، معاند مجلس دشمن خدا و رسول است ...» «1»
«بنا به گزارش كلانتر، مورخه يكشنبه 14 ربيع الاول 1325، آقا سيد جمال واعظ، ضمن سخنراني، پس از مقدمهاي ميگويد: «ديواري بين اغنيا و فقرا كشيدهاند؛ آن ديوار ظلم است. اغنيا بايد به لهو و لعب و خوردن پلو و گوشت بره و شراب و كنياك مشغول باشند و فقرا به نماز خواندن و نان جو و سبوس خوردن، از زيادي غصه تا صبح خواب نكردن و صبح نماز خواندن.
وليكن مردي كه شب تا ساعت 8 مشغول شراب و قمار است، كجا نماز ميخواند. تا نزديك ظهر خوابيده آقا و خانم، هركس ميآيد، كار دارد، ميگويند آقا خوابيده، گه خورده است خوابيده است. پاركهاي بسيار، گلهاي رنگارنگ، آبهاي جاري، حمامهاي صحيح مال اغنياست؛ آبهاي ما فقرا را ميبينيد، اگر تجزيه كنند نصف آن كثافت است. حمامهاي ما را هم ميبينيد، يك نفر نيست به اين حمامي بگويد كه اقلا دو ماه يكمرتبه آب خزانه را عوض كن. اين مطلب را بايد مجلس شوراي ملي بگويد، اين كار حاكم است ... خداوند وجود مقدس اين سه پير (مقصود سيد عبد اللّه بهبهاني، سيد محمد طباطبايي، و خودش: سيد جمال الدين واعظ است) را از ما نگيرد. آقا سيد عبد اللّه امشب از غصه بيناني مردم و اللّه گريه ميكرد ... چهار سال يك نفر سيد، كه خودم باشم (حالا بابي خطابم كنند، ديوانهام گويند) در بالاي منبر، فرياد زدم تا مردم بيدار شوند ... اين دو نفر سيد هم علمدار شدند، جان خود را به كف دست گرفتند، پاي جان دادن ايستادند؛ الحمد للّه پيش بردند.
مردم، سلطنت ايران مشروطه است ... يعني پادشاه، صدر اعظم، حاكم، وزير با رعيت در قانون يكسان هستند ... يك نفر بيچاره اگر شراب بخورد او را به افتضاح ميبرند حد ميزنند، خيلي خوب است، اما اين حد را خداوند درباره شاه و گدا بالمواساة فرموده است.» «2»
«سيد جمال روز پنجشنبه، 20 رمضان 1324، تلويحا به شيخ فضل اللّه حمله ميكند و ميگويد: اي مردم، شما ميرويد دست اين آقايان را ميبوسيد؛ مگر اينها، نعوذ باللّه، امام يا امامزاده هستند ... دست اينها را بايد بريد ... در همين روز، شخصي به آدم شيخ فضل اللّه ميگويد: امروز ديدم از جهت آقا، كالسكه بسته بودند ... آدم آقا گفت، رفتند مجلس از جهت ارزان كردن نان و گوشت. آن شخص گفت، اگر چنانچه آقايان راست ميگويند مال مردم را نخورند و زير جامه فنري از جهت زنهايشان نگيرند؛ نان و گوشت خودش ارزان ميشود ...» «3»
- چاكر: اسماعيل
______________________________
(1). مجله يغما، ارديبهشت 39، ص 95- 93.
(2). مجله يغما، خرداد 39، ص 157 به بعد.
(3). مجله يغما، تيرماه 39، 214 به بعد.
ص: 548
موعظه تاريخي آقاي طباطبايي در 14 جمادي الاولي 1324
اين نطق كه در جريان نهضت مشروطيت ايراد شد، از طرف آقاي لواء الدوله، عضو انجمن مخفي، يادداشت گرديده و پس از ملاحظه آقاي طباطبايي، در تاريخ بيداري ايرانيان درج شده است. اينك جملهاي چند از اين نطق پرمغز را نقل ميكنيم: واعظ پس از حمد خدا و ثناي پيغمبر (ص) گفت: «يا داود، انا جعلناك خليفة في الارض فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوي ... يعني اي داود ما تو را جانشين در روي زمين قرار داديم و امور مردم را در كف تو نهاديم، بين مردم به درستي حكم كن و از هواي نفس پيروي مكن ... امروز كفار و ملل اجانب طريق عدل را مسلوك داشتهاند، ما مسلمانان از طريق عدل منحرف شدهايم؛ يا ظالم و ستمكاريم و يا معاون ظلمه ميباشيم. هشت ماه است بلكه زيادتر كه بجز اين يك كلمه «عدل» ديگر چيزي نگفتهايم. در خلوت و جلوت، در بالاي منبر، در مسجد و خانه، ... جز عدل چيزي نخواستهايم. حالا بعضي ميگويند، ما مشروطهطلب و يا جمهوريطلب ميباشيم ... غرض اين بود مجلسي تشكيل شود كه در آن به داد مردم برسند، بدانند اين رعيت بيچاره چهقدر از دست ظلم حكام، ستم ميكشند ... ما نگفتيم پادشاه نميخواهيم ... ولي آنچه داد كرديم و آنچه نوشتيم، تمام را بعكس حاليش كردند، و گفتند مردم تو را نميخواهند، و غرضشان عزل شاه ميباشد؛ و حال آنكه به تمام انبياء و اولياء قسم است كه ما بجز مجلسي كه جمعي در آن باشند كه به درد مردم و رعيت برسند، كار ديگري و غرضي نداريم. قدري كه سخت ميگيريم، ميگويند مشروطه و جمهوري را ميخواهند، زماني كه سكوت ميكنيم، ميگويند آقايان زير زانويي گرفتهاند كه ديگر صدايشان بريده شده است. يكدفعه ميگويند بيستهزار تومان گرفتهاند، يكدفعه ميگويند مقصودشان مدرسه خان مروي است. آخر اي مردم، فكر كنيد، مدرسه خان مروي، بر فرض كه به متولي شرعي برگردد، چه به درد ما ميخورد؟ (توليت اين مدرسه با شيخ مرتضي مجتهد آشتياني بود. بعد از واقعه مسجد شاه، عين الدوله مدرسه را به ميرزا ابو القاسم امام جمعه تهران واگذار كرد.)
اگر زيرزانويي ميخواستيم تا به حال، صد مرتبه كار گذشته بود ... قصد ما عدل، و رفع ظلم است كه رعيت از دست نرود، مردم به خارجه پناه نبرند، مملكت خراب نشود. از بسكه حكام ظلم و ستم به مردم ميكنند ميترسم رفتهرفته رعيتي باقي نماند.
يكسال است اهل فارس متظلمند ... شعاع السلطنه هر ملك خوبي را در فارس تصرف كرده است. صاحب ملك عارضشده كه اين ملك است نه خالصه، مطالبه سند كردهاند از متصرف، اگر صاحب ملك قباله نداشته است كه ملك او را به بهانه خالصه تصرف كردهاند؛
و اگر اظهار قباله و حكم شرعي كرده است، اسناد او را گرفته و پاره كردهاند. هركس هم از طرف دولت برود به فارس، ملاحظه پسر شاه را ميكند.
اهالي فارس كه ديدند، اينگونه جواب آنها را ميدهند، به قونسولخانه انگليس پناهنده شدند ... شماها نميدانيد كه در ولايتها اين حكام چه ظلمها ميكنند. رعيت بيچاره ايراني خودش و اهل و عيالش بايد نان ذرت و جو بخورند كه ماليات ديوان را بپردازند ... پادشاه بواسطه خزانه، پادشاه خواهد بود؛ خزانه معمور نميشود مگر بواسطه آبادي مملكت، و مملكت
ص: 549
آباد نميشود مگر با عدل.
حكايت قوچان را مگر نشنيدهايد كه پارسال زراعت به عمل نيامد، و ميبايست هريك نفر مسلمان قوچاني سه ري گندم ماليات بدهد. چون نداشتند و كسي به داد آنها نرسيد، حاكم آنجا سيصد نفر دختر مسلمان را در عوض گندم، ماليات گرفته و هر دختري را به ازاء 12 من گندم محسوب و به تركمان فروخت. گويند بعضي از دخترها را در حالت خواب از مادرهايشان جدا ميكردند؛ زيرا كه بيچارهها راضي به تفرقه نبودند.
حالا انصاف دهيد، ظلم از اين بيشتر تصور ميشود؟ همهجا خراب است. از تهران بگذريد، هرچه باشد پايتخت است. به ملاحظه ما هم باشد، چندان متعرض نميشوند. در ساير ولايات، نه زراعتي مانده و نه مالي مانده ... اگر مجلسي باشد هم به جهت دولت خوب است و هم براي ملت و رعيت ... اي مردم، بدانيد و بفهميد كه همه شماها مكلفيد به رفع ظلم، در زمان حضرت امير المؤمنين (ع)، اهل مصر خدمت حضرت امير شكايت از عمال عثمان كردند، حضرت فرمود عده مظلومين زيادتر است يا عده ظالمين؟ عرض كردند، عده مظلومين زيادتر است، فرمودند پس سبب ظلم خودتان ميباشيد. عارضين مقصود را درككرده جمع شدند و عثمان را از بين برداشته، عمال عثمان را از كار انداختند و ريشه ظلم را كندند.
اينك به شما اعلام ميدهم، امروز هم باعث ظلم يك نفر شده است كه اتابك باشد.
او را علاج كنيد. شاه رئوف و مهربان و مريض است، راضي به ظلم و تعدي نيست، خبر از مملكت ندارد. آه چه كنم كه مقصود و حرفهاي مرا نميفهميد و عمل نميكنيد ... نه غيرت در شما مانده نه تعصب. همين ظلمهاست كه روزبروز زيادتر ميشود.
حاكم وقتي كه ديد مردم كنيز و غلام اويند، معلوم است آنوقت هرجا زن خوشگل ببيند ميبرد، و هرجا مال و ملك خوبي ديد تصرف ميكند. من چيزي ندارم كه به جهت خودم دفع ظلم را طالب باشم، و اگر هم داشته باشم ميتوانم مال خودم را حفظ كنم. تمام اين داد و فريادها بجهت شماست، شما نميدانيد معني سلطنت چيست؟ شما نميدانيد معني عدل چيست؟
از تاريخ ربطي نداريد، از علوم جديد اطلاعي نداريد.
شما اگر از علوم جديده ربطي داشتيد، اگر از تاريخ و علم حقوق اطلاعي داشتيد، اگر عالم بوديد، آنوقت معني سلطنت را ميدانستيد ... يك نفر نميتواند همه اسباب و ادوات زندگي را مهيا نمايد؛ پس بايد اجتماعي زندگي كرد ... در اين اجتماع، عقلا و دانشمندان يك نفر را مشخص و معين و انتخاب نمودند براي حفظ نوع خود، گفتند ما مال و جان ميدهيم كه تو ما را حفظ كني ... مال يعني ماليات و جان يعني سرباز ميدهيم و تو به قوه مال و جان ما، حافظ و نگهبان ما باش. اين شخص را پادشاه گويند. پس پادشاه يعني كسي كه از جانب ملت منصوب شود و ماليات و سرباز بگيرد. براي حفظ رعيت از ظلم كردن به يكديگر، اين پادشاه مادام كه حافظ رعيت باشد و ناظر به حال رعيت باشد رعيت بايد مال و جان بدهد؛ اما اگر پادشاه بيحال و شهوت پرست و خود مغرض باشد، رعيت بايد مال و جان را به كسي بدهد كه حافظ رعيت باشد ... پس سلطان يعني كسي كه داد مظلوم را از ظالم بگيرد، نه اينكه هركار دلش بخواهد بكند و مردم را عبيد خود بداند. پس علوم جديده لازم است كه همهكس آن را تحصيل كند تا معني
ص: 550
سلطنت را بداند.
باباجان، پادشاه هم مثل ما يك نفر است، نه اينكه به قول بعضي، مالك الرقاب باشد و آنچه بخواهد بكند. مگر در اروپا پادشاه نيست؟ كي اين كارها آنجا اتفاق ميافتد. روزبروز كارشان بهتر و مملكتشان آبادتر ميشود، هرچه خرابي و ظلم است ... براي اين است كه نميدانيم معني سلطنت چيست. تمام انبياء براي عدل و داد آمدند، اينهمه شورش در خارجه براي عدل است ...
آخر، اگر اين رعيت نباشد تو هيچ نداري ... با اينهمه قرض، باز هم سعي در قرض ميكنند، طولي نميكشد كه اين كارها، رعيت و مملكت را به خارجه خواهد داد، يعني داده و ميدهد.
مطالب و مقاصد ماها اين است، والا به من تنها چه ميشود؟ چه كارم خواهند كرد؟
بفرض، گفتند از اينجا برويد؛ يا اينكه آمدند مرا كشتند، باز اولادهايم ميمانند و اين حرفها را خواهند گفت ... سايرين را كشتند اولادهايشان باقي خواهند ماند. آنها مقاصد ما را اجرا خواهند كرد. به اجدادم قسم، تا زندهام دستبردار نيستم ... من هم كه كشته شوم، اسمم تا دامنه قيامت باقي خواهد ماند. خون من عدالت را استوار خواهد نمود ... اي مردم، بيدار شويد، درد خود را بدانيد، دواي درد را پيدا كنيد ... ما در سر مقصود باقي هستيم؛ اگرچه يكسال يا دهسال طول بكشد. ما عدل و عدالتخانه ميخواهيم ... ما مجلسي ميخواهيم كه در آن، شاه و گدا در حدود قانون مساوي باشند.» «1»
______________________________
(1). تاريخ بيداري ايرانيان، پيشين، ج 2، ص 13- 204 (به اختصار).
ص: 551